نجابت من پارت 40
روزها تو عمارت احمدی میگذشتو و من هر روز شادتر از دیروز بودم از پدرخونده ومادرخوندم خبر داشتم که رفتند المان .ریما هم بهشون ملحق شدو رفتت پیششون .چند وقتیه که زندگیم در حال تغییره شخص جدیدی وارد زندگیم شده امین .اره همون امین که نمایشگاه داشت البته هنوز رسمیش نکردیم فقط مرجان میدونه.فردا تولد یک سالگی مریمه اما کاوه کاری داره وبخاطر همین قراره امروز برای مریم جشن بگیرند.دیروز من و بابا رفتیم وبرای مراسم لباس خریدم برای بابا یه کت و شلوار مخمل مشکی و یه بلوز سفیدبا یقه ی مشکی و یدونه کراوات قرمز .خودمم یه پیرهن ماکسی مشکی که بالاتنش مخمل کارشده بود گرفتم .
جلوی اینه وایسادم پیرهنم رو تنم کردم موهام رو بابابلیس فر کردم یه خط چشم بلند کشیدم بایه رژ قرمز (البته جیغ نیستا)زدم به لبم .یه گله قرمزم زدم به موهام پالتوی سفیدم رو هم پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون .وارد سالن که شدم بابا رو دیدم که مثله همیشه اماده بود .رفتم پیشش دستم رو دور بازوش حلقه کردم وگفتموای بابای مارو باش چه تیپ دختر کشی زده .
ساعتی بعد همراه بابا دست در دسته هم وارد خونه شدیم .چون خونه ی مرجان کوچیک بود تولد تو خونه پدر شوهرش گرفته بود .باچشم تو میون جمعیت دنباله کارن میگشتم اما پیداش نکردم .دقایقی بعد مرجان پیشمون اومدهمراه مرجان رفتم .وقتی که توی اشپزخونه بودیم مرجان یه حالته عجیبی داشت دست و پاش رو گم کرده بود رفتم سمتش و گفتم:مرجان چیزی شده؟
-نه نه هیچی
-پس چرا دستو پاتو گم کردی ؟
-هیچی هیچی همینطوری
یه نگاه خودتی بهش کردم وگفت:داره میاد .فکر نمی کردم امشب بیان امامثله اینکه باتعطیلات کریسمس یکی شده دارند میان
-خوب به من چه؟
مرجان باتعجب به من نگاه کردوگفت:یعنی تو هیچ مشکلی نداری؟
-البته که ندارم .خیلی هم مشتاقم هردوشونو ببینم
-هردوشونو منظورت چیه؟
-مگه کارن واتنا رو نمیگی؟
-نه منظوره من پدرو مادر کارن بودند خب الان تو نامزد کرده ای
-امین هیچ مشکلی نداره تازشم ماهنوز نه نامزد کردیم نه رسمی اعلام کردیم فقط به توگفتم
-خب پس پس مشکلی نیست خیالم راحت شد .درباره ی کارن واتناهم باید بگم که اونا قرارنیست حالا حالا ها برگردند .درهمین بین کاوه درحالی که مریم رو بغل کرده بود اومد پیشمون سریع خداحافظی کردم ورفتم .
نظرات