پارت اول فیکشن hurricane داخل کپ
روز اول سال دهم بود...با ذوق و خوشحالی به سمت هنرستان بزرگ و زیبای سئول حرکت میکرد...
نسیم خنک موهای حالت دار و مشکی رنگش رو به رقص درمیاورد...مدرسه جدید،سال جدید،دوستای جدید...
از در مدرسه رد شد و وارد حیاط وسیع و پر از گل و گیاه شد...با هیچکس به جز افراد انگشت شماری آشنایی نداشت...با یه شیرکاکائو و کیک شکلاتی منتظر بهترین دوستش بود...دوستش دیر کرده بود...حیاط مدرسه از صدای خنده و صحبت بقیه پر شده بود...احساس تنهایی میکرد...ولی دونفر رو دید که آشنا بودن...یه جفت دوقلو که همسن و فامیل و دوستش بودن...به سمتشون رفت و با خوشحالی گفت《یونسو سلامممم...یونجه سلام》
یونسو:سلام فلیکس
یونجه:سلام...
پارک یونسو و پارک یونجه دوست های صمیمی و همسن فلیکس بودن و البته فامیل
هنوز هم منتظر دوست صمیمیش یعنی کریستوفر بود ولی اون نیومد...با خودش گفت حتما یا خوابه یا هنوز از سفر برنگشته...
یونسو و یونجه با فلیکس هم کلاس نبودن...
همه به سمت کلاسشون رفتن...ولی فلیکس بین ۳۶ نفر غریبه احساس بدی میکرد...روی یه صندلی خالی کنار پنجره نشست و گذاشت باد افکارشو با هوای درحال جریان دور کنه...معلم وارد کلاس شد و کلاس پر هیاهو تبدیل به کلاس بی سر ک صدا شد...معلم سلام کرد و خودشو معرفی کرد و از بچه ها خواست خودشونو معرفی کنن...
فلیکس غرق افکارش بود که نفر جلوییش صداش زد《هی...معلم سه بار صدات زد》
《اوه...مرسی...》
معلم شروع به حرف زدن کرد《خودت رو معرفی کن》
《من...لی فلیکس ام و از استرالیا اومدم...اصالتا کره ایم...مشتاق دوست شدن با همه شما هستم》
حرفش رو با یه لبخند ملیح و بامزه تموم کرد و سر جاش نشست...
زمان گذشت و زنگ تفریح به صدا دراومد...
ذوق زده و دوان دوان به سمت کلا ۱۰_a رفت ولی یهو با یه پسر قد بلند برخورد کرد...
《معذرت میخوام》
فلیکس گفت و به چهره درخشان و زیبای پسر قدبلند نگاه کرد
زیبا بود...آدم نباید به خودش دروغ بگه...اون پسر قدبلند و زیبا بود...
خب اینم از پارت اول...یکم کوتاه بود اما نظرتونو بگین...اینا همش برای خودم اتفاق افتاده...عرررر...خیلی خوب نشده میدونم ولی امیدوارم لذت ببرین
نظرات (۱۰)