در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان جدید ●~●

Light
Light

روزی روزگاری پسرکی پشمک موی بر درختی تکیه کرده بود و در حوض افکارش شنا میکرد/= رهگذری او را در آن حالت بدید و طبق عادت مالوف خود را به زور داخل داستان فرو نمود و از پسر پرسید: تورا چون شده ای جوان تکیه بر درخت کرده؟ پسرک که از آداب معاشرت فقط آبش را خورده بود پاسخ داد: تو را چکار است اگر می خواستم بدانی که اکنون آن را در پیج اینستایت می خواندی! رهگذر که به سر و صورت و برجکش ضربه خورده بود چون شد و خواست برود که باز پسرک گفت: حالا کجا...من یه چیزی عرض کردم تو کجا سرتو انداختی پایین داری میری؟/= رهگذر که قوه ی کنجاویه اش ( لابد وجود داره که میگم/=) بر عزت نفسش مقدم و مُسَیطَر بود ایستاد و منتظر شد تا پسرک خوان دل را بگسترد و قوه ی کذایی را اغنا کند...
پسرک شروع کرد.....روزی روزگاری پسرکی پشمک موی بر درختی تکیه کرده بود( به گیرنده هاتون دست نزنید درسته این یه داستان دیگه اس/=) این پسرک قصه ی ما یک آدم منزویِ عزلت جوی بدبخت و رنجور بود که اخلاقش بوی آدمیزاد که هیچ _اما می توانید روی آن حیوان باوفا حساب کنید_ داشت...علی ای حال این فرد چندش! به حد غایت از تنهایی خود رنج می برد تا این که با یک نفر دیگر آشنا شد....با یک پسر اهل شعر و ادب و به شدت احساساتی ( ازینا که به همه چی عشق میورزن/: نکبتا) که موهای خود را با شمشیر کوتاه می کرد! این پسرک شمشیر موی/= بنای موانست را با پسرک پشمک موی گذاشت و به تدریج رشته های رفاقت میان این دو قوت گرفت.
ادامه دارد....

نظرات (۳۴)

Loading...

توضیحات

داستان جدید ●~●

۱۲ لایک
۳۴ نظر

روزی روزگاری پسرکی پشمک موی بر درختی تکیه کرده بود و در حوض افکارش شنا میکرد/= رهگذری او را در آن حالت بدید و طبق عادت مالوف خود را به زور داخل داستان فرو نمود و از پسر پرسید: تورا چون شده ای جوان تکیه بر درخت کرده؟ پسرک که از آداب معاشرت فقط آبش را خورده بود پاسخ داد: تو را چکار است اگر می خواستم بدانی که اکنون آن را در پیج اینستایت می خواندی! رهگذر که به سر و صورت و برجکش ضربه خورده بود چون شد و خواست برود که باز پسرک گفت: حالا کجا...من یه چیزی عرض کردم تو کجا سرتو انداختی پایین داری میری؟/= رهگذر که قوه ی کنجاویه اش ( لابد وجود داره که میگم/=) بر عزت نفسش مقدم و مُسَیطَر بود ایستاد و منتظر شد تا پسرک خوان دل را بگسترد و قوه ی کذایی را اغنا کند...
پسرک شروع کرد.....روزی روزگاری پسرکی پشمک موی بر درختی تکیه کرده بود( به گیرنده هاتون دست نزنید درسته این یه داستان دیگه اس/=) این پسرک قصه ی ما یک آدم منزویِ عزلت جوی بدبخت و رنجور بود که اخلاقش بوی آدمیزاد که هیچ _اما می توانید روی آن حیوان باوفا حساب کنید_ داشت...علی ای حال این فرد چندش! به حد غایت از تنهایی خود رنج می برد تا این که با یک نفر دیگر آشنا شد....با یک پسر اهل شعر و ادب و به شدت احساساتی ( ازینا که به همه چی عشق میورزن/: نکبتا) که موهای خود را با شمشیر کوتاه می کرد! این پسرک شمشیر موی/= بنای موانست را با پسرک پشمک موی گذاشت و به تدریج رشته های رفاقت میان این دو قوت گرفت.
ادامه دارد....