میکس
دالان سایه ها
در باغ فراموشی،
گلها به سکوت میخوانند،
درختان، خاموشی میپراکنند،
و دالانی تاریک
در دل سنگ و مه
خفته است.
رهگذری بینام
سایهاش را بر دیوار میکشد،
با فانوسی بینور،
و بادی که تنها
زمزمهای از ترس دارد
در گوش برگها.
در کنار دیوار خیس،
دخترکی
با چشمانی نگران
در آغوش سنگ ایستاده
چون برگِ طوفانزده.
میپرسد رهگذر:
«چه میکنی اینجا؟»
پاسخش، آمیخته با لرز:
«از سایهها فرار میکنم...
روشنایی کی میرسد؟
تا آنها را ببینم
و نه آنکه در تاریکی پنهان شوند...»
رهگذر گفت:
«اگر روشنی آید،
سایهها باز دنبالت میآیند.
باید بایستی،
باید نگاهشان کنی،
تا ناتوان شوند.»
دخترک
سکوت کرد،
اما سکوتش
صدایی از گذشته داشت.
رهگذر ادامه داد:
«باید ترسها را ببینیم،
تا آن غول خیالی
کوتولهای شود
بیقدرت.»
و لبخندی آمد
بر لبان لرزان.
لبخندی،
چونان روشنایی.
رهگذر،
کلاهش را داد،
و رفت.
سایهها
عقب نشستند،
مهربانی
تاریکی را ترک کرد.
نظرات