در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان Roza قسمت ۱۸

۷ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

*با صدای سوتی ممتد که توی سرم زنگ میزد یهو از جا پریدم ، و خودمو روی مبل خانه خودم دیدم، در حالیکه نفس نفس میزدم و ضربان قلبم تند شده بود ، نگاهمو به اطراف چرخاندم … تلویزیون روشن بود ، و سرم به شدت درد میکرد … ، دستهامو روی‌شقیقه هام گذاشتم و فشار دادم ، و چند لحظه بعد دوباره با شنیدن صدای زنگ آیفون ، دستهامو پایین اوردم و از مبل پایین آمدم ،
همه لامپها به طور خودکار با حرکت من روشن شدن، با دیدی تار و
پاهایی ناتوان به زحمت تعادل خودم رو‌ حفظ کردم … و سمت در رفتم ، که از جلوی آینه کمد عبور کردم ، و وقتی بدن لختمو دیدم ، سریع سمت کمد رفتم و یه لباس راحت خواب پوشیدم … و خودمو به در رسوندم و بدون اینکه از داخل چشمی نگاه کنم ، در رو باز کردم ، سرم به حدی گیج میرفت ، که حتی‌ نتونستم شخصی که جلوی در ایستاده بود رو تشخیص بدم … و یدفعه تعادلمو از دست دادم و افتادم ، اما حس کردم که بغلم گرفت‌ و مانع از افتادنم روی زمین شد ،
- رُزا ، چیشده ؟ … حالت خوبه ؟
* این صدا … چقدر برام آشناست ، اما نمیتونه اون باشه … اون نمیدونه اسممو رُزا گذاشتم …
* چشمهامو تا نیمه باز کردم ، تا ببینمش اما حالم خیلی بد بود …
برای همین فقط پرسیدم : امروز چه روزیه ؟
-هشتم نوامبره … چی سر خودت اوردی ؟ …
* سرمو بالا اوردم و گفتم : سردمه …
- باشه بیا بریم داخل … اینجا سرما میخوری !
* با صدای بسته شدن ، در تکانی خوردم و به هر زحمتی بود خودمو ازش دور کردم و روی پاهام خمیده ایستادم … یه مرد با کت و شلوار فرم !… چرا مغزم از کار افتاده ؟ ! … نمیشناسمش … اما اون منو میشناسه !
ادامه نظرات

نظرات (۷)

Loading...

توضیحات

داستان Roza قسمت ۱۸

۱۵ لایک
۷ نظر

*با صدای سوتی ممتد که توی سرم زنگ میزد یهو از جا پریدم ، و خودمو روی مبل خانه خودم دیدم، در حالیکه نفس نفس میزدم و ضربان قلبم تند شده بود ، نگاهمو به اطراف چرخاندم … تلویزیون روشن بود ، و سرم به شدت درد میکرد … ، دستهامو روی‌شقیقه هام گذاشتم و فشار دادم ، و چند لحظه بعد دوباره با شنیدن صدای زنگ آیفون ، دستهامو پایین اوردم و از مبل پایین آمدم ،
همه لامپها به طور خودکار با حرکت من روشن شدن، با دیدی تار و
پاهایی ناتوان به زحمت تعادل خودم رو‌ حفظ کردم … و سمت در رفتم ، که از جلوی آینه کمد عبور کردم ، و وقتی بدن لختمو دیدم ، سریع سمت کمد رفتم و یه لباس راحت خواب پوشیدم … و خودمو به در رسوندم و بدون اینکه از داخل چشمی نگاه کنم ، در رو باز کردم ، سرم به حدی گیج میرفت ، که حتی‌ نتونستم شخصی که جلوی در ایستاده بود رو تشخیص بدم … و یدفعه تعادلمو از دست دادم و افتادم ، اما حس کردم که بغلم گرفت‌ و مانع از افتادنم روی زمین شد ،
- رُزا ، چیشده ؟ … حالت خوبه ؟
* این صدا … چقدر برام آشناست ، اما نمیتونه اون باشه … اون نمیدونه اسممو رُزا گذاشتم …
* چشمهامو تا نیمه باز کردم ، تا ببینمش اما حالم خیلی بد بود …
برای همین فقط پرسیدم : امروز چه روزیه ؟
-هشتم نوامبره … چی سر خودت اوردی ؟ …
* سرمو بالا اوردم و گفتم : سردمه …
- باشه بیا بریم داخل … اینجا سرما میخوری !
* با صدای بسته شدن ، در تکانی خوردم و به هر زحمتی بود خودمو ازش دور کردم و روی پاهام خمیده ایستادم … یه مرد با کت و شلوار فرم !… چرا مغزم از کار افتاده ؟ ! … نمیشناسمش … اما اون منو میشناسه !
ادامه نظرات