قسمت شش رمان پیش مرگ ارباب
همایون خان بلوط را نزدیکتر گرفت و نفسش را روی صورتش فوت کرد و کودک انگار انگار طوفانی وزیده شده باشد خودش را جمع کرد و خنده ارباب را به هوا برد.
همایون خان لبخند به لب سرش را نزدیک تر کرد و گفت:
-تو بلوط منم هستیا کوچولو...یادت نره...من پدرتم.
درد و دل های ارباب هنوز با دخترک قرمزی تمام نشده بود که هوراد و هوتن به سمت پدرشان حمله ور شدند و تمام حرفشان این بود.
-بابا بزار ما هم ببینیمش...بابا بیارش پایین تا صورتشو ببینیم.
نظرات