در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق فراموش شده قسمت ۱۰ (غریبه آشنا)

۱ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

** ( فروشگاهی در زمان حال)
گوینده خبر تلویزیون بعد از گفتن ساعت پنج عصر به بررسیه هواشناسی شب پرداخت و هوا رو همراه با بارش برف
پیش بینی کرد ، … در اون ساعت از روز حضور مشتریهای داخل فروشگاه به اوج خودش رسیده بود ،
و صندوقدار زنی که پشت دستگاه مشغول قیمت گذاری روی اجناس خریداری شده بود به همکارش که بدون خستگی مثل ماشین مشغول انجام کارها و صحبت با مشتریها بود نگاه کرد و قدری شانه هایش را با دست ماساژ داد و سرش را به او نزدیک کرد و گفت : مینا- چان ، من چند لحظه میرم استراحت کنم …
** مینا لبخندی زد و گفت : باشه ولی بعدا باید تلافی کنی ، حسابت خیلی بالا زده
-اوه، حتما … حواسم هست ، ممنون
…** بعد از تمام شدن شیفت کاری ، مینا اطرافش را مرتب کرد و بلند شد تا جایش را به صندوقدار شیفت بعد تحویل دهد،
… و بعد از خداحافظیه کوتاهی با همکارانش ، به رختکن محل استراحتِ مخصوص کارمندها رفت … با کلید کمادش را باز کرد و لباسهای کارش بیرون آورد ، کِش موهاش رو باز کرد و کلیپسی از کمادش برداشت و با لباس زیر روبروی آینه قدیه پشت در ایستاد … موها و چشمهای آبی رنگش هنوز به طور واضحی به چشم
می آمد … کمی که خودش را داخل آینه برانداز کرد ، موهایش را با کلیپس بالای سرش محکم بست و بعد کمی به آینه نزدیک شد :
||*-m- از آخرین دفعه ای که ناکا رو دیدم ، و گفت ، برای همیشه دختر باش ، به همین شکل ماندم ... از وقتی رفته ، خودمون رو با مسائل زندگی مشغول کردیم تا جای خالیش رو حس نکنیم … دختره گَنده دماقِ … از خود راضی! … معلوم نیست کدوم جهنمی رفته که دیگه هیچ اثری ازش نیست ، با خودش فکر نمیکنه که همه نمیتونن به راحتی نبودش رو تحمل کنن !… با قلب همه ما بازی کرد و بعد یهو غیبش زد … لعنتیه بیرحم !
** مینا دستشو مشت کرد و خواست داخل آینه بکوبه … اما خودش رو کنترل کرد
- m- لعنت ، اگر وسایل رو خراب کنم از حقوقم باید خسارتشو بدم
… اما من این مشت رو باید یه جا بزنم وگرنه عقده ای میشم...
ادامه نظرات

نظرات (۱)

Loading...

توضیحات

داستان عشق فراموش شده قسمت ۱۰ (غریبه آشنا)

۱۰ لایک
۱ نظر

** ( فروشگاهی در زمان حال)
گوینده خبر تلویزیون بعد از گفتن ساعت پنج عصر به بررسیه هواشناسی شب پرداخت و هوا رو همراه با بارش برف
پیش بینی کرد ، … در اون ساعت از روز حضور مشتریهای داخل فروشگاه به اوج خودش رسیده بود ،
و صندوقدار زنی که پشت دستگاه مشغول قیمت گذاری روی اجناس خریداری شده بود به همکارش که بدون خستگی مثل ماشین مشغول انجام کارها و صحبت با مشتریها بود نگاه کرد و قدری شانه هایش را با دست ماساژ داد و سرش را به او نزدیک کرد و گفت : مینا- چان ، من چند لحظه میرم استراحت کنم …
** مینا لبخندی زد و گفت : باشه ولی بعدا باید تلافی کنی ، حسابت خیلی بالا زده
-اوه، حتما … حواسم هست ، ممنون
…** بعد از تمام شدن شیفت کاری ، مینا اطرافش را مرتب کرد و بلند شد تا جایش را به صندوقدار شیفت بعد تحویل دهد،
… و بعد از خداحافظیه کوتاهی با همکارانش ، به رختکن محل استراحتِ مخصوص کارمندها رفت … با کلید کمادش را باز کرد و لباسهای کارش بیرون آورد ، کِش موهاش رو باز کرد و کلیپسی از کمادش برداشت و با لباس زیر روبروی آینه قدیه پشت در ایستاد … موها و چشمهای آبی رنگش هنوز به طور واضحی به چشم
می آمد … کمی که خودش را داخل آینه برانداز کرد ، موهایش را با کلیپس بالای سرش محکم بست و بعد کمی به آینه نزدیک شد :
||*-m- از آخرین دفعه ای که ناکا رو دیدم ، و گفت ، برای همیشه دختر باش ، به همین شکل ماندم ... از وقتی رفته ، خودمون رو با مسائل زندگی مشغول کردیم تا جای خالیش رو حس نکنیم … دختره گَنده دماقِ … از خود راضی! … معلوم نیست کدوم جهنمی رفته که دیگه هیچ اثری ازش نیست ، با خودش فکر نمیکنه که همه نمیتونن به راحتی نبودش رو تحمل کنن !… با قلب همه ما بازی کرد و بعد یهو غیبش زد … لعنتیه بیرحم !
** مینا دستشو مشت کرد و خواست داخل آینه بکوبه … اما خودش رو کنترل کرد
- m- لعنت ، اگر وسایل رو خراب کنم از حقوقم باید خسارتشو بدم
… اما من این مشت رو باید یه جا بزنم وگرنه عقده ای میشم...
ادامه نظرات