در حال بارگذاری ویدیو ...

فن فیکشن Kill Or Kiss __ پارت 62

۳۵ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

ینی الان جونگ کوک میخواس منو ببره بیرون ؟! 0_0 از کار جونگ کوک کاااملا شوکه بودم . اون دوستای خیلی صمیمی داشت و این منو متعجب میکرد که روز تعطیلو به جای گشتن با اونا میخواد با من بگذرونه .
رو نیمکت یکی از پارک های نزدیک خونه نشسته بودیم . بچه های فسقلی داشتن بازی میکردن و ناخودآگاه لبخند رو لبام میومد .
اینور اونور میپریدن و کلی انرژی داشتن . کاراشون باعث میشد از ته دل بخندم .
جونگ کوک بهم نگاه کرد _ میدونی چیه ؟ فک کنم اولین باره دارم خنده ی واقعی و از ته دلتو میبینم .
برگشتم سمتش _ جدی ؟ خب فک کنم این روزا دلیلی واسه اینطوری خندیدن نداشتم .
جونگ کوک _ همینطوره . میدونی , همیشه یه چیز برام سوال بود .
من _ و اون چیه ؟ میتونم بدونمش ؟
جونگ کوک _ ازم متنفری ؟
جو بینمون جدی تر شده بود . به مغزم فشار آوردم تا ببینم مگه چجوری رفتار کردم که جونگ کوک فکر میکنه ازش بدم میاد .
شاید روز اول آشنایی بدی داشتیم ولی الان که اونطوری نبود .
من _ البته که نه . چرا اینطوری فک میکنی ؟
آروم زمزمه کرد _ نمیدونم . فقط ... فقط حس میکنم بهم اعتماد نداری یا چمیدونم . تو رازای زیادی رو نمیگی بهم .
دستمو گذاشتم رو شونش _ اینا به علاقه یا تنفر مربوط نیستن . بعضی چیزا بهتره که راز باقی بمونن .
جونگ کوک دهنشو باز کرد تا چیزی بگه ولی زود بستش . انگار پشیمون شد .
راستش خیلی کنجکاو شدم بدونم چی میخواست بگه .
جونگ کوک از جاش پاشد و دستشو سمتم دراز کرد _ بریم یه چیزی بخوریم .
دستشو گرفتم و بلند شدم .
به یه بستنی فروشی رفتیم . من یه بستنی شکلاتی سفارش دادم و جونگ کوک وانیلیشو .
با تعجب بهش نگاه کردم _ شکلات دوس نداری ؟ 0_0 من فک میکردم همه شکلات دوس دارن .
تکخند زد _ اهل شکلات نیستم راستش . وانیلی بهتره .
با هم راه افتادیم تا رسیدیم به رودخانه هان . رو یه نیمکت نشستیم که رو به رودخونه بود .
هوا گرم بود واسه همین بستنی ها زود آب میشدن . مجبور بودیم تند تند بخوریم تا لباسامونو کثیف نکنن .
بستنی خوردنمون تبدیل شد به یه مسابقه . بلند بلند میخندیدیم و سعی میکردم زودتر از اونیکی تمومش کنیم .
وقتی بستنیمون تموم شد کلی خندیدیم . دل درد گرفته بودم از خنده .
انقد تندتند خورده بودم حس کردم مغزم یخ بسته .
سرمو با دستام گرفتم _ وایییی مغزم یخ بست .
جونگ کوک بلند خندید و اونم سرشو گرفت _ لعنتی یادم رفته بود بعدش اینطوری میشه .

نظرات (۳۵)

Loading...

توضیحات

فن فیکشن Kill Or Kiss __ پارت 62

۱۴ لایک
۳۵ نظر

ینی الان جونگ کوک میخواس منو ببره بیرون ؟! 0_0 از کار جونگ کوک کاااملا شوکه بودم . اون دوستای خیلی صمیمی داشت و این منو متعجب میکرد که روز تعطیلو به جای گشتن با اونا میخواد با من بگذرونه .
رو نیمکت یکی از پارک های نزدیک خونه نشسته بودیم . بچه های فسقلی داشتن بازی میکردن و ناخودآگاه لبخند رو لبام میومد .
اینور اونور میپریدن و کلی انرژی داشتن . کاراشون باعث میشد از ته دل بخندم .
جونگ کوک بهم نگاه کرد _ میدونی چیه ؟ فک کنم اولین باره دارم خنده ی واقعی و از ته دلتو میبینم .
برگشتم سمتش _ جدی ؟ خب فک کنم این روزا دلیلی واسه اینطوری خندیدن نداشتم .
جونگ کوک _ همینطوره . میدونی , همیشه یه چیز برام سوال بود .
من _ و اون چیه ؟ میتونم بدونمش ؟
جونگ کوک _ ازم متنفری ؟
جو بینمون جدی تر شده بود . به مغزم فشار آوردم تا ببینم مگه چجوری رفتار کردم که جونگ کوک فکر میکنه ازش بدم میاد .
شاید روز اول آشنایی بدی داشتیم ولی الان که اونطوری نبود .
من _ البته که نه . چرا اینطوری فک میکنی ؟
آروم زمزمه کرد _ نمیدونم . فقط ... فقط حس میکنم بهم اعتماد نداری یا چمیدونم . تو رازای زیادی رو نمیگی بهم .
دستمو گذاشتم رو شونش _ اینا به علاقه یا تنفر مربوط نیستن . بعضی چیزا بهتره که راز باقی بمونن .
جونگ کوک دهنشو باز کرد تا چیزی بگه ولی زود بستش . انگار پشیمون شد .
راستش خیلی کنجکاو شدم بدونم چی میخواست بگه .
جونگ کوک از جاش پاشد و دستشو سمتم دراز کرد _ بریم یه چیزی بخوریم .
دستشو گرفتم و بلند شدم .
به یه بستنی فروشی رفتیم . من یه بستنی شکلاتی سفارش دادم و جونگ کوک وانیلیشو .
با تعجب بهش نگاه کردم _ شکلات دوس نداری ؟ 0_0 من فک میکردم همه شکلات دوس دارن .
تکخند زد _ اهل شکلات نیستم راستش . وانیلی بهتره .
با هم راه افتادیم تا رسیدیم به رودخانه هان . رو یه نیمکت نشستیم که رو به رودخونه بود .
هوا گرم بود واسه همین بستنی ها زود آب میشدن . مجبور بودیم تند تند بخوریم تا لباسامونو کثیف نکنن .
بستنی خوردنمون تبدیل شد به یه مسابقه . بلند بلند میخندیدیم و سعی میکردم زودتر از اونیکی تمومش کنیم .
وقتی بستنیمون تموم شد کلی خندیدیم . دل درد گرفته بودم از خنده .
انقد تندتند خورده بودم حس کردم مغزم یخ بسته .
سرمو با دستام گرفتم _ وایییی مغزم یخ بست .
جونگ کوک بلند خندید و اونم سرشو گرفت _ لعنتی یادم رفته بود بعدش اینطوری میشه .