در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت چهارم * پارت دوم * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦
♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦

بعد از گفتن این جمله ی برایان همه شوکه نگاش میکنن...
زک که با عصبانیت میره سمت برایان یقه لباسشو میگیره و با جدییت میگه : ببینم بالاخونتو دادی اجاره!!...تنها کسی که از ما میتونه بدون اینکه کسی بویی از رفت و آمدش ببره منم!!! اگه کسی اونجا متوجهت بشه ممکنه هممون تو خطر بیوفتیم ، پس بچه بازی در نیار!!
مایومی که با نگرانی دستاشو جلوش گرفته بود به برایان میگه : منم با زک موافقم برایان!! الان زمان مناسبی برای دیدن شاهزاده خانم نیست...تو باید بازم صبر کنی...
برایان عصبی اخم جدیی میکنه و با دستاش ، زک رو محکم هول میده عقب : اگه دلت می خواد جلومو بگیری بهتره منو بکشی...چون این تنها راهشه!!...** به سمت دروازه ی قلعه حرکت میکنه تا ازش خارج بشه**....مبارز دوم همون لحظه با خونسردی به بقیه میگه : بذارین بره...شاید آنیسا با دیدن اون بعضی چیزا یادش بیاد که با دیدن هیچکدوم از ما یادش نمیاد!!!
بعد از گفتن این حرف بقیه هم تا حدودی آروم میشن....
لوکاس که از پنجره شاهد ماجرا بود با رضایت به رفتن برایان نگاه میکرد انگار اونم عقیده ی مبارز دوم رو داشت.
.( اتاق مشترک کایا و آنیسا ).
کایا که جلوی آیینه در حال در آوردن لباس نامزدیش بود با خوشحالی به آنیسا میگه : به لطف عمو ی عزیزم میتونم از این به بعد کنار دختر مورد علاقم بخوابم....*نیم نگاهی به آنیسا میندازه *....هیجان انگیز نیست ؟! ^__^
آنیسا که با عصبانیت لبه ی تخت با همون لباسای مهمونی هنوز نشسته بود بدون اینکه کوچکترین چیزی بگه فقط با ناراحتی سرشو پایین انداخته بود ...
کایا بعد از اینکه لباسشو در میاره ( شلوار پاشه هاااا *~* ) با بدجنسی و شیطنت میره سمت آنیسا با یک دستش سر آنیسارو بالا میاره : ببینم چی شده؟....نکنه ترسیدی ^^
آنیسا با نفرت چشماشو باز میکنه و به کایا خیره میشه ، با لحن جدیی بهش میگه : برو عقب...
کایا که همیشه از لحن دستوری آنیسا خندش میگرفت میزنه زیر خنده و به آنیسا میگه : من هرکاری دلم بخواد میکنم دختر کوچولو...* با نگاه وحشتناکی یک دفعه بهش نگا میکنه *..میفهمی منظورمو؟!
همون لحظه که کایا می خواست لباس آنیسارو از تنش در بیاره ، آنیسا زود از روی تخت بلند میشه و به سمت در میدوه اما کایا دستشو با خنده زود میگیره میکشه سمت خودش...
ادامه در * پارت سوم *

نظرات (۵۷)

Loading...

توضیحات

قسمت چهارم * پارت دوم * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

۱۶ لایک
۵۷ نظر

بعد از گفتن این جمله ی برایان همه شوکه نگاش میکنن...
زک که با عصبانیت میره سمت برایان یقه لباسشو میگیره و با جدییت میگه : ببینم بالاخونتو دادی اجاره!!...تنها کسی که از ما میتونه بدون اینکه کسی بویی از رفت و آمدش ببره منم!!! اگه کسی اونجا متوجهت بشه ممکنه هممون تو خطر بیوفتیم ، پس بچه بازی در نیار!!
مایومی که با نگرانی دستاشو جلوش گرفته بود به برایان میگه : منم با زک موافقم برایان!! الان زمان مناسبی برای دیدن شاهزاده خانم نیست...تو باید بازم صبر کنی...
برایان عصبی اخم جدیی میکنه و با دستاش ، زک رو محکم هول میده عقب : اگه دلت می خواد جلومو بگیری بهتره منو بکشی...چون این تنها راهشه!!...** به سمت دروازه ی قلعه حرکت میکنه تا ازش خارج بشه**....مبارز دوم همون لحظه با خونسردی به بقیه میگه : بذارین بره...شاید آنیسا با دیدن اون بعضی چیزا یادش بیاد که با دیدن هیچکدوم از ما یادش نمیاد!!!
بعد از گفتن این حرف بقیه هم تا حدودی آروم میشن....
لوکاس که از پنجره شاهد ماجرا بود با رضایت به رفتن برایان نگاه میکرد انگار اونم عقیده ی مبارز دوم رو داشت.
.( اتاق مشترک کایا و آنیسا ).
کایا که جلوی آیینه در حال در آوردن لباس نامزدیش بود با خوشحالی به آنیسا میگه : به لطف عمو ی عزیزم میتونم از این به بعد کنار دختر مورد علاقم بخوابم....*نیم نگاهی به آنیسا میندازه *....هیجان انگیز نیست ؟! ^__^
آنیسا که با عصبانیت لبه ی تخت با همون لباسای مهمونی هنوز نشسته بود بدون اینکه کوچکترین چیزی بگه فقط با ناراحتی سرشو پایین انداخته بود ...
کایا بعد از اینکه لباسشو در میاره ( شلوار پاشه هاااا *~* ) با بدجنسی و شیطنت میره سمت آنیسا با یک دستش سر آنیسارو بالا میاره : ببینم چی شده؟....نکنه ترسیدی ^^
آنیسا با نفرت چشماشو باز میکنه و به کایا خیره میشه ، با لحن جدیی بهش میگه : برو عقب...
کایا که همیشه از لحن دستوری آنیسا خندش میگرفت میزنه زیر خنده و به آنیسا میگه : من هرکاری دلم بخواد میکنم دختر کوچولو...* با نگاه وحشتناکی یک دفعه بهش نگا میکنه *..میفهمی منظورمو؟!
همون لحظه که کایا می خواست لباس آنیسارو از تنش در بیاره ، آنیسا زود از روی تخت بلند میشه و به سمت در میدوه اما کایا دستشو با خنده زود میگیره میکشه سمت خودش...
ادامه در * پارت سوم *