پایان عمل جراحی ۲(کتاب ۳ دقیقه در قیامت)
....همه از حرکت ایستاده بودند! عجیب بود که دکتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من میتوانستم صورتش را ببینم! حتی میفهمیدم که در فکرش چه میگذرد! من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم میفهمیدم.همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را میدیدم! برادرم با یک تسبیح در دست، نشسته بود و ذکر میگفت.خوب به یاد دارم که چه ذکری میگفت. اما از آن عجیب تر اینکه ذهن او را میتوانستم بخوانم!
او با خودش میگفت: خدا کند که برادرم برگردد. او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برایش بیفتد، ما با بچه هایش چه کنیم؟ یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه های من چه کند!؟کمی آنسوتر، داخل یکی از اتاق های بخش، یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد! من او را هم میدیدم. داخل بخش آقایان، یک جانباز بود که روی تخت خوابیده و برایم دعا میکرد. او را میشناختم. قبل از اینکه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم.
این جانباز خالصانه میگفت: خدایا من را ببر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه.یکباره احساس کردم که باطن تمام افراد را متوجه میشوم. نیت ها و اعمال آنها را میبینم و...بار دیگر جوان خوش سیما به من گفت: برویم؟
خیلی زود فهمیدم منظور ایشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است. از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بیماری خوشحال بودم. فهمیدم که شرایط خیلی بهتر شده، اما گفتم: نه!مکثی کردم و به پسر عم هام اشاره کردم. بعد گفتم: من آرزوی شهادت دارم. من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اینجا و با این وضع بروم؟!
اما انگار اصرارهای من بی فایده بود. باید میرفتم.
همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برویم؟
بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم. لحظه ای بعد، خود را همراه با این دو نفر در یک بیابان دیدم!
ً این را هم بگویم که زمان، اصلا مانند اینجا نبود. من در یک لحظه صدها موضوع را میفهمیدم و صدها نفر را میدیدم!آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده. اما احساس خیلی خوبی داشتم. از آن درد شدید چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عمویم در کنارم حضور داشتند و شرایط خیلی عالی بود.من شنیده بودم که دو ملک(فرشته) از سوی خداوند همیشه با ما هستند، حالا داشتم این دو ملک را میدیدم. چقدر چهره آنها زیبا و دوست داشتنی بود. دوست داشتم همیشه با آنها باشم.....
نظرات