پارت سی و پنجم رمان THE EDICTION (اعتیاد)
به دریا نگاه میکردم که گفت:
× اولین روز که دیدمت با دوستات اومده بودی... شیطون ترین جمعتون بودی... انرژی تو دوس داشتم، مثل خورشید به ادم حس گرما رو منتقل میکردی... آدم واقعا جذبت میشد. حس سرزندگی داشتی و بوی زندگی میدادی...
اینبار نگاهش کردم اما او نگاهم نمیکرد.
×دومین بار توی محیط دانشگاه دیدمت. باورم نمیشد همون دختر پرانرژی باشی که توی ساحل دیدمت. با کلی پرس و جو فهمیدم سال اولی دانشگاه هستی و اونموقع بود که دیگه واقعا تصمیمم شد بر اینکه به دانشگاه شما بیام. آخه بورسیه شده بودم اما بخاطر اجوما... کسی که بزرگم کرده... میخواستم بزنم زیرش و قید درس رو بزنم.
آخه میدونی... من مال خانه سبزم...یتیم خانه ی سبز... اونجا بزرگ شدم و الان هم کمک حال اجوما هستم.. الان خیلی پیر شده و واقعا نمیتونم تنهاش بزارم. دلم نمیاد... و البته دلم هم نمیاد تو رو نبینم.
احساس میکردم دچار آریتمی قلبی شدم. پسر روبهرویم برای داشتنم التماس نمیکرد. باوقار و احساس عمیقی که داشت روحم را میخواست به زانو دراورد... و من تمام مدت با چشم هایم حرف زدم. پرسیدم چرا؟ چگونه؟ چرا من؟ نمیدانم از نگاهم میفهید یا نه اما من تمام مدت منتظر ماندم تا حرف هایش را تمام کند و مرا از این سردرگمی نجات دهد.
× دارم اذیتت میکنم؟
_نه اینطور نیست فقط یکم گیج شدم.
×پس دنبالم بیا...
_کجا؟
× لب دریا
آرام گام برمیداشت اما بخاطر پاهای کشیده اش نمیتوانستم با او همگام شوم. پشت سرش راه افتادم. در فکر بودم و حواسم به اطراف نبود.
به شن هایی که زیر پاهایم له میشدند نگاه میکردم که با سر به چیزی برخورد کردم.
نگاهم بالا آمد و سونگهون را دیدم که متعجب به من نگاه میکند.
×چیکار میکنی؟
_ها؟ اهان ببخشید حواسم نبود.
×بیا اینجا پیش من وایسا...
کنارش ایستادم و نظاره گره رقص امواج شدم و به صدای آرامبخش سونگهون گوش دادم...
نظرات (۱۲)