در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان مهدوی ادموند قسمت 42

گل نرگس(آتش به اختیار-helper of savior)
گل نرگس(آتش به اختیار-helper of savior)

آرتور بعد از چند دقیقه وقتی مطمئن شد که نمی‌تواند با قید ضمانت او را از بازداشتگاه بیرون بیاورد، به ‌سرعت با راشل تماس گرفت و به سمت خانه ادموند به راه افتاد. ادموند به یک بازداشتگاه انفرادی منتقل شد. هوا کم‌کم رو به تاریک شدن بود، نور کوچکی به داخل بازداشتگاه می‌تابید، در تنهایی و تاریکی به‌جز مرور خاطرات و فکر کردن به مشکلی که با آن درگیر شده بود، هیچ کار دیگری از دستش برنمی‌آمد.

نمی‌خواست تسلیم ناامیدی شود اما این اتهام خیلی سنگین بود! ادموند در تمام دوران زندگی مجردی‌اش هرگز پایش را از حد و مرزها فراتر نگذاشته بود، بااینکه در یک جامعه بی‌بند و بار زندگی می‌کرد اما نحوه تربیت خانوادگی و اصالت ذاتی‌اش باعث می‌شد که خود را ملعبه و بازیچه لذت‌های زودگذر و شهوانی قرار ندهد. آن‌قدر به حفظ ارزش‌های انسانی معتقد بود که گاهی دیگران او را مورد استهزاء قرار داده و بیمار روانی خطابش می‌کردند اما در واقعیت این‌گونه نبود بلکه او فقط نمی‌خواست به هرزگی‌ها آلوده شود.

اکنون سایه‌ای شوم بر زندگی‌اش افکنده شده بود که معلوم نبود چه اتفاقات و مرارت‌هایی را برایش رقم خواهد زد! سر به دیوار گذاشت و آرام گریست، برای خودش، برای الیزابت که الآن به هر دلیلی مرده بود، برای همسرش که نمی‌دانست چه مصیبت‌هایی انتظارش را می‌کشد و برای پدر و مادرش.

#رمان_مهدوی ۴۲

کانال "مهدیاران"
T.me/joinchat/ESW1Az_J7HTsdzr4CymTtw

جهت سلامتی و تعجیل در ظهور حضرت عشق صلوات.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
.
.
.
#قرار ما لحظه ظهور...

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

رمان مهدوی ادموند قسمت 42

۲ لایک
۰ نظر

آرتور بعد از چند دقیقه وقتی مطمئن شد که نمی‌تواند با قید ضمانت او را از بازداشتگاه بیرون بیاورد، به ‌سرعت با راشل تماس گرفت و به سمت خانه ادموند به راه افتاد. ادموند به یک بازداشتگاه انفرادی منتقل شد. هوا کم‌کم رو به تاریک شدن بود، نور کوچکی به داخل بازداشتگاه می‌تابید، در تنهایی و تاریکی به‌جز مرور خاطرات و فکر کردن به مشکلی که با آن درگیر شده بود، هیچ کار دیگری از دستش برنمی‌آمد.

نمی‌خواست تسلیم ناامیدی شود اما این اتهام خیلی سنگین بود! ادموند در تمام دوران زندگی مجردی‌اش هرگز پایش را از حد و مرزها فراتر نگذاشته بود، بااینکه در یک جامعه بی‌بند و بار زندگی می‌کرد اما نحوه تربیت خانوادگی و اصالت ذاتی‌اش باعث می‌شد که خود را ملعبه و بازیچه لذت‌های زودگذر و شهوانی قرار ندهد. آن‌قدر به حفظ ارزش‌های انسانی معتقد بود که گاهی دیگران او را مورد استهزاء قرار داده و بیمار روانی خطابش می‌کردند اما در واقعیت این‌گونه نبود بلکه او فقط نمی‌خواست به هرزگی‌ها آلوده شود.

اکنون سایه‌ای شوم بر زندگی‌اش افکنده شده بود که معلوم نبود چه اتفاقات و مرارت‌هایی را برایش رقم خواهد زد! سر به دیوار گذاشت و آرام گریست، برای خودش، برای الیزابت که الآن به هر دلیلی مرده بود، برای همسرش که نمی‌دانست چه مصیبت‌هایی انتظارش را می‌کشد و برای پدر و مادرش.

#رمان_مهدوی ۴۲

کانال "مهدیاران"
T.me/joinchat/ESW1Az_J7HTsdzr4CymTtw

جهت سلامتی و تعجیل در ظهور حضرت عشق صلوات.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
.
.
.
#قرار ما لحظه ظهور...