رمان کوتاه ((ساعت 9)) پارت شانزدهم
فیلم شروع شد و سرگرم دیدن فیلم بودم. چشممو بستم، وقتی اروم چشممو باز کردم قیافه عایشه جلو چشمم بود. یهو داد زدم و با مشت کوبیدم تو دماغش. رفت عقب و سریع نشستم.
عایشه: اخ دختر اخ، داره خون میاد
من: ببخشید، یه لحظه ترسیدم
سر چرخوندم و تو اینه کنار تخت خودمو نگاه کردم
من: عایشه باز...لباسام کو؟
دست میکشیدم رو لبم و رژ پخش شده دور لبمو پاک میکردم
عایشه: دیشب تو سالن خوابت برد، کاملا بیهوش بودی
من: توعم از موقعیت استفاده کردی
بلند شدم و لباسامو میپوشیدم
عایشه: تو که بدت نمیاد، حداقل به من چیزی رسید
اومد و از پشت بغلم کرد
عایشه: بیا دوباره امتحانش کنیم خوشم اومد
با ارنج زدم تو پهلوش، ولم کرد و رفت عقب
عایشه: باشه ناراحت نشو فقط خوش گذشت
من: اوف باید برم شرکت، یه رژ به من بده
عایشه: منو ببین، من؟، من رژ دارم؟
من: یه کار مفید بکن زنگ بزن رانندم بیاد من شارژ ندارم
یه لحظه ایستادم و به روبرو خیره شدم. فراموش کرده بودم اون شرکت این مدت دست من نیست. راننده اومده بود و منتظرم بود. با عایشه روبوسی کردم
من: یه مدت شرکت نیستم اگر مشکلی پیش اومد بهم اطلاع بده باشه؟
سوار ماشین شدم و برگشتم خونه ام. کلیدو یادم رفته بود ببرم دستمو نگه داشتم رو زنگ. لارا خوابالود اومده بود جلوی در و درو باز کرد. لبخند زدم
لارا: قسم خوردین نذارین من بخوابم
من: بدخلقی نکن کلیدو یادم رفته بود
رفتم تو خونه.
لارا: تو که قرار داشتی بیشتر میموندی
من: چه قراری بابا، صبحونه خوردی؟
لارا: نه
من: من اماده میکنم
به اتاقم رفتم و بعد یه حموم کوتاه صبحونه رو اماده کردم. نشستیم سر میز و غذا میخوردیم. هر از گاهی نگاهش میکردم
لارا: اونجوری نگاهم نکن میدونم چی میخوای
من: لطفا، اینجا دووم نمیارم
لارا: شرکت چی؟
من: اون، این مدت دست ادرینه
لارا: جسیکا، این بحث شوخی بردار نیست، نمیخوام بلایی سرت بیاد
من: زبونتو گاز بگیر دیگه، چیزی نمیشه
لارا: باشه، اخرین باره
با ذوق بلند شدم
من: پس من اینارو جمع کنم و برم رو تخت زود بیا
میزو جمع کردم و قرصمو خوردم. لباس راحتی پوشیدم و رو تخت دراز کشیدم. لارا اومد داخل و کنارم نشست
من: مراقبم باش باشه؟
لارا: تو آفت نمیزنی
نظرات