من معمولی نبودم 58
اخ...اخ..اخ..درد...درد..خیلی خیلی خیلی زیادی رو حس می کردم...کمرم خیلی درد میکرد..فک کنمم..بال ها...اوناا...داشتن جمع میشدن...دیگه نمی تونستم برم تو حالت روح ...نه نه نه الان نههه... احساس کردم می تونم حرف بزنم اولین کاری که کردمم بلند جیغ زدم بال ها داشت کوچیک میشدن تا توی بدنم برن..خیلی درد می کرد..هم کمرم و هم بال هام...دوباره جیغ زدم..بالا خره تونستم چشمامو باز کنم...انتونی کنارم نشسته بود اون پسره هم همین طور....صورتمو کردم طرف انتونی گفتم ترخدا نجاتم بده... خیلی اروم گف:
-هیچ شانس دیگع ای نداری....پس باشه
-اسمت چیه ها؟
+لویی
-ببین این واسه منه... پس منم با خودم مییرمش فهمیدی؟
+نه..توباهاش نسبتی نداری که...پس من میخوامش
-خفه شو این واسه منه
من هیچ تکونی نمی تونستم بخورم....فقط نگاشون می کردم...
-تویه خوناشام نیستی...پس انا واسه تو نمیشه
+اره درسته یه نیمه خوناشامم ولی...
-خفه شو...برو یکی دیگه رو پیداکنن در ضمن اینم یه نیمه خوناشامه... نمی تونی زیاد از خونش بخوری...
+پس..
-خفه شو و برو دیگهه
+اصن از کجا میدونی میخواد باتو بیاد؟
-هه...درسته از منم خوشش نمیاد ولی از تو که دیگه اصلا خوشش نمیاد
+اههه باشه بابا واسه خودت از وقتی ازادم کردن غذا نخوردم
-دولت ؟
+اره
-کسی به اسم هنری جونزمیشناسی؟
+اره هم سلولی بودیم ولی اونو انداختن انفرادی
-چرا؟
+خواهرش اون یه ابر انسان بود جوری گه نصف شهر رو اتیش زد....اونا هم واسه حرف کشیدن ازش انداختنش زندان
-زندس؟
+نمی دونم..فک کنم
-توچه شکلی اومدی بیرون؟
+فرار کردم
نظرات (۹)