اما یه روز با لی یونا می رود باغ وحش حیوانات زیادی را میبیند یه هو
یونا خندید و با خنده یونا جوون هم خندید و یه هو دست همو گرفتند
و یونا جوون باهم دویدنند به سمت میمون ها رفتند و هی خوشحال بودند ومیخندیدند
وساعت 8 شب شد
ورفتند شهر بازی سوار چرخ و فلک شدند وکیم جوون میخواست یوناروبوس کنه اما یونا قیافه گرفت و عصبانی شدو نذاشت بوسش کنه.
از چرخ و فلک پیاده شدند یونا خواست تنها ب ه خونه اما جوون پشت سر یونا بود.
که یهو چندنفر مزاهم یونا شدند و جوون با انها جنگید و انها جوون را زخمی و داخل اب انداختند
اما جوون شنا بلد نبود ...
و پلیس امد اونها فرارکردند اون دزداا با پدر یونا دشمنی داستند...
وپلیس جوون را از اب بیرون اورد و جوون نفس نمیکشید...
و....
یونا...
پایان قسمت پنجم