در حال بارگذاری ویدیو ...

ادامه اشو نوشتم....دوست داشتید بخونید^_^

۱۵۳ نظر
گزارش تخلف
김석진 &  사바...jin just for me... #جغد اعظم/وانیل+_+/
김석진 & 사바...jin just for me... #جغد اعظم/وانیل+_+/

اون که پسر دایی شو خیلی دوست داشت امامثل یه برادر بزرگتر،همیشه مثه یه حامی بوده براش ولی اون شب یه حس تنفر عجیبی بهش پیدا کرده بود ؛توی سرش پر از علامت سوال بود:اصلاچرا؟چرا اون؟چه طور یه همچین تصمیمی گرفته؟من که کلی رودروایسی داشتم باهاش!اصلا تصمیم خودش بوده؟؟وکلی چرای دیگه؟؟!بالاخره مهمون های به نظر اون ناخونده اومدن داخل و نشستن...باکراهت از اتاقش بیرون اومد،ازبس کفری بودوعصبی جواب سلام هارو به زور میداد.....بعد از خوش و بش و احوال پرسی وزدن حرف های معمولی بالاخره سر صحبت اصلی باز شد :/همیشه توی فیلما به زور سر اصل مطلب میرفتن ولی اونشب به نظر اون خیلی زودترازانتظارش سرموضوع اصلی رفتن..اونشب ودراون لحظات از شدت عصبانیتی که داشت حتی تصورشو نمیکرد در آینده سرنوشت چه خوابی براش دیده وچه اتفاقاتی قراره بیوفته که حتی خودش هم تصورشو نمیکرد:)داییش اولین کسی بودکه شروع کردوموضوع رو پیش انداخت/خب راستشوبخوایید ماکه باهم رودروایسی نداریم امشب هم قصدمون اینه که رسما درخواست کنیم اگرقابل بدونید این شازده رو به غلامی قبول کنید راستش ماهم توقع نداشتیم سعید زودتر از برادرش قصد سروسامون گرفتن داشته باشه یعنی خودمم که چند وقت پیش باهاشون صحبت میکردم هیچ کدوم قصد نداشتن ومیگفتن که آمادگیشو ندارن.ً.ولی مثل اینکه سعید قصد داره زود تر از داداشش شروع کنه..(دایی به حرف هاش ادامه داد میشد بخاطر جؤ سنگین مردد بودن رو توی صداش و چشاش دید ولی ادامه داد)خب:همینطور که میدونید پسر ما اهل هیچ جور رفیق بازی و دود و دم و از این جور کثافت بازیا نیس ولی با این وجود قراره سربازی شو بره وچندماهی هم میشه که مدرکشو گرفته و قرار توی یه شرکت خصوصی که در رابطه با رشته اشه (مهندسی برق)مشغول به کار بشه ازلحاظ مسکن هم طبقه بالا یه دوواحدی داریم میسازیم برای این دوتا داداش ماشینم که زیر پاشه اول و آخر واسه خودشه....دایی وقتی به خودش اومد دید داره یه تنه نطق میکنه و اکثرا بابی میلی خاصی به حرفاش گوش میکنن ...خب آخه تمام چیزایی که گفت رو همه بهتر از خودش میدونستن:/بعد ته حرفاشو جمع کرد ومنتظر شد کسی چیزی بگه ،،مادر خواست یه چیزی بگه که دید پدر از این شونه به اون شونه شد وگفت:بله تمام حرف های شما رو قبول داریم من خودم سعید رو مثل پسرخودم میدونم ودوسش دارم اصلاکی بهتر از سعید که بخواد داماد آینده من بشه ولی ما حرفمون چیز دیگه اییه،دخترمن هنوز...

نظرات (۱۵۳)

Loading...

توضیحات

ادامه اشو نوشتم....دوست داشتید بخونید^_^

۳۴ لایک
۱۵۳ نظر

اون که پسر دایی شو خیلی دوست داشت امامثل یه برادر بزرگتر،همیشه مثه یه حامی بوده براش ولی اون شب یه حس تنفر عجیبی بهش پیدا کرده بود ؛توی سرش پر از علامت سوال بود:اصلاچرا؟چرا اون؟چه طور یه همچین تصمیمی گرفته؟من که کلی رودروایسی داشتم باهاش!اصلا تصمیم خودش بوده؟؟وکلی چرای دیگه؟؟!بالاخره مهمون های به نظر اون ناخونده اومدن داخل و نشستن...باکراهت از اتاقش بیرون اومد،ازبس کفری بودوعصبی جواب سلام هارو به زور میداد.....بعد از خوش و بش و احوال پرسی وزدن حرف های معمولی بالاخره سر صحبت اصلی باز شد :/همیشه توی فیلما به زور سر اصل مطلب میرفتن ولی اونشب به نظر اون خیلی زودترازانتظارش سرموضوع اصلی رفتن..اونشب ودراون لحظات از شدت عصبانیتی که داشت حتی تصورشو نمیکرد در آینده سرنوشت چه خوابی براش دیده وچه اتفاقاتی قراره بیوفته که حتی خودش هم تصورشو نمیکرد:)داییش اولین کسی بودکه شروع کردوموضوع رو پیش انداخت/خب راستشوبخوایید ماکه باهم رودروایسی نداریم امشب هم قصدمون اینه که رسما درخواست کنیم اگرقابل بدونید این شازده رو به غلامی قبول کنید راستش ماهم توقع نداشتیم سعید زودتر از برادرش قصد سروسامون گرفتن داشته باشه یعنی خودمم که چند وقت پیش باهاشون صحبت میکردم هیچ کدوم قصد نداشتن ومیگفتن که آمادگیشو ندارن.ً.ولی مثل اینکه سعید قصد داره زود تر از داداشش شروع کنه..(دایی به حرف هاش ادامه داد میشد بخاطر جؤ سنگین مردد بودن رو توی صداش و چشاش دید ولی ادامه داد)خب:همینطور که میدونید پسر ما اهل هیچ جور رفیق بازی و دود و دم و از این جور کثافت بازیا نیس ولی با این وجود قراره سربازی شو بره وچندماهی هم میشه که مدرکشو گرفته و قرار توی یه شرکت خصوصی که در رابطه با رشته اشه (مهندسی برق)مشغول به کار بشه ازلحاظ مسکن هم طبقه بالا یه دوواحدی داریم میسازیم برای این دوتا داداش ماشینم که زیر پاشه اول و آخر واسه خودشه....دایی وقتی به خودش اومد دید داره یه تنه نطق میکنه و اکثرا بابی میلی خاصی به حرفاش گوش میکنن ...خب آخه تمام چیزایی که گفت رو همه بهتر از خودش میدونستن:/بعد ته حرفاشو جمع کرد ومنتظر شد کسی چیزی بگه ،،مادر خواست یه چیزی بگه که دید پدر از این شونه به اون شونه شد وگفت:بله تمام حرف های شما رو قبول داریم من خودم سعید رو مثل پسرخودم میدونم ودوسش دارم اصلاکی بهتر از سعید که بخواد داماد آینده من بشه ولی ما حرفمون چیز دیگه اییه،دخترمن هنوز...