او
آرام نشست ، بعد مدتها دستش را روی کلاویه ها کشید ...
چهره اش رنگ پریده تراز همیشه و مژه های خیسش تاب خورده بود ؛ قصد زدن کرده بود بعد مدتها نوای آهنگی که ماه ها کابوس هرلحظه اش بود سکوت مرگبار آن خانه را میشکافت . اولین کلید را فشرد ، به وضوح جوشش اشک را در چشمانش احساس میکردم و ... مدتی نگذشت که مرا سرشار از عشق نواخت ؛ انگشتانش به سرعت روی صفحه خاک خورده ام میرقصیدند و میخواند .... میخواند و خشم آسمان لحظه به لحظه فروکش میکرد ، میخواندو درخت بید پشت پنجره شاخه هایش را مطیعانه برای گوش سپردن به آکورد هایی که بدون نقص و مکثی پشت هم ردیف میشدند رام میکرد و میخواند درست مثل او ...
باهر لحظه پیشروی بیشتر تداعی گر خاطرات خوش باهم بودنشان بود .
اشک میریخت ، مینواخت و حضور روحبخشش دوباره درخانه احساس میشد ،
آنقدر طنین صدایش با محیط یکی شده بود که حس میکردم لحظه ها متوقف شده و زمین و آسمان گوش سپرده اند به آخرین خاطراتی که دختر شکسته روبه رویش از او به یاد داشت ؛ اوهم گوش سپرده بود دیگر ... مگر نه؟
آخرین نت راهم با درد نواخت و همانطور که زیر لب زمزمه میکرد نگاهی حواله ام کرد :
"و پیانویی که موسیقی مرگ مینوازد"
_Hara
نظرات (۳)