در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت پنجم رمان (یک فنجان عاشقی)

۳۶ نظر گزارش تخلف

از زبان شخصیت اصلی داستان : اِما :
صبح بیدار شدم ساعت نزدیکای 11 بود
وای چقدر زیاد خوابیدم من
نشستم رو تخت من اینجا چیکار میکنم
یادم امد اومدم خونه کارل از الان اسمم کارل
بلند شدم رفتم سرویس بهداشتی که تو اتاق بود
ابی به دست و صورتم زدم رفتم سراغ کمد
حتما لباس هست خوب معلومه اینجا اتاق کارل
در کمد باز کردم انواع لباس ها و کفش های مارکدار بودن
تا حالا از اینا ندیده بود
لباس و جین برداشتم گذاشتم رو تخت
رفت جلوی میز ارایش نشستم
انواع لوازم ارایش ها اونجا بود
ارایش فقط در حد یه رژ صورتی کمرنگ زدم
و یه ریمل به ابروهای پر پشتم زدم
موهام شانه کردم کفش تخت برداشتم اومدم از پله ها پایین
خونه تو سوکوت بود یعنی کسی خونه نبود
یاد اون موقعه افتادم که
از ساعت 6 صبح بیدار و با کلی کتک های پدرم میرفتم کار میکردم
الان که تا 11 خوابیدم خیلی بهم مزه داد
رفتم دیدم یه خانمی داره خونه تمیز میکنه
مثل اینکه خدمتکار بود گفتم ببخشید
خانم برگشت :بله خانم
من گفتم میشه صبحانه برام اماده کنی
خانم بله حتما الان میز میچینم
به خودم چقدر خوبه کاری نکنی
وقتی یاد اون موقعه میوفتم که چقدر کار میکردم کلافه میشدم
خانم میز صبحانه اماده کرد بعد رفت
من نشستم روصندلی صبحانه میخوردم تند تند
انگار که از قحطی امده باشم صبحانه به این خوشمزگی
تا حالا نخورده بودم
بعد صبحانه بلند شدم تا کسی خونه نیست
برم خونه نگاه کنم دیشب که از بس خسته بودم حس و حال دیدن
خونه نداشتم
رفتم بالای پله ها همه جارو نگاه کردم
یه اتاقی دیدم درش بسته اس
رفتم دستگیره در کشیدم پایین دیدم قفل باز نمیشه
حیلی کنجکاو شدم ببینم اینجا چی هست و دلیل اینکه در قفل کردن چی هست
ادامه داستان امشب میزارم

نظرات (۳۶)

Loading...

توضیحات

قسمت پنجم رمان (یک فنجان عاشقی)

۲۴ لایک
۳۶ نظر

از زبان شخصیت اصلی داستان : اِما :
صبح بیدار شدم ساعت نزدیکای 11 بود
وای چقدر زیاد خوابیدم من
نشستم رو تخت من اینجا چیکار میکنم
یادم امد اومدم خونه کارل از الان اسمم کارل
بلند شدم رفتم سرویس بهداشتی که تو اتاق بود
ابی به دست و صورتم زدم رفتم سراغ کمد
حتما لباس هست خوب معلومه اینجا اتاق کارل
در کمد باز کردم انواع لباس ها و کفش های مارکدار بودن
تا حالا از اینا ندیده بود
لباس و جین برداشتم گذاشتم رو تخت
رفت جلوی میز ارایش نشستم
انواع لوازم ارایش ها اونجا بود
ارایش فقط در حد یه رژ صورتی کمرنگ زدم
و یه ریمل به ابروهای پر پشتم زدم
موهام شانه کردم کفش تخت برداشتم اومدم از پله ها پایین
خونه تو سوکوت بود یعنی کسی خونه نبود
یاد اون موقعه افتادم که
از ساعت 6 صبح بیدار و با کلی کتک های پدرم میرفتم کار میکردم
الان که تا 11 خوابیدم خیلی بهم مزه داد
رفتم دیدم یه خانمی داره خونه تمیز میکنه
مثل اینکه خدمتکار بود گفتم ببخشید
خانم برگشت :بله خانم
من گفتم میشه صبحانه برام اماده کنی
خانم بله حتما الان میز میچینم
به خودم چقدر خوبه کاری نکنی
وقتی یاد اون موقعه میوفتم که چقدر کار میکردم کلافه میشدم
خانم میز صبحانه اماده کرد بعد رفت
من نشستم روصندلی صبحانه میخوردم تند تند
انگار که از قحطی امده باشم صبحانه به این خوشمزگی
تا حالا نخورده بودم
بعد صبحانه بلند شدم تا کسی خونه نیست
برم خونه نگاه کنم دیشب که از بس خسته بودم حس و حال دیدن
خونه نداشتم
رفتم بالای پله ها همه جارو نگاه کردم
یه اتاقی دیدم درش بسته اس
رفتم دستگیره در کشیدم پایین دیدم قفل باز نمیشه
حیلی کنجکاو شدم ببینم اینجا چی هست و دلیل اینکه در قفل کردن چی هست
ادامه داستان امشب میزارم