در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۶۸

۲ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

جنبه داری بخون
همه جا تاریک بود، تا در تاریکیه مطلق نوری مه آلود دیدم و سمتش رفتم، قلبم از شدت ترس ضربانش تندتر شده بود،
همیشه از تاریکیه مطلق میترسیدم، حتی موقع های خواب مادرم همیشه گوشه در اتاقم رو باز می گذاشت تا اتاقم کاملا تاریک نباشه،
...مقداری که رفتم و به نور نرسیدم، با درماندگی فریاد زدم: یکی کمکم کنه، رای کمکم کن،
صدای رای رو شنیدم که گفت: نترس ناکا، برو جلو ،
وقتی« واشی» رو دیدی ازش قدرت بالهاشو بخواه
-n- تو کجایی رای؟! نمیتونم ببینمت!
-r- من درونتم، واشی رو راضی کن تا نیروهای یه عقاب رو بهت بده
* مه که کنار رفت، پسر جوانی رو با بالهایی بسیار بزرگ دیدم، که روی تختی سلطنتی نشسته،
سمتش رفتم و چند قدمیش ایستادم
و اون بی مقدمه گفت:
توانایی و جراتِ کشتن همزادهات رو داری؟!
-n- منظورت آدمهاست؟!
-v-دقیقاً!
-n- من برای کمک به رای و دیگر خدایان اینجام، چه لزومی برای کشتن انسانهاست؟
-v- پس دلیلت برای گرفتن نیروی مرگ چیه؟!
-n- تو این نیرو رو بهم میدی؟!
-v- من فقط قدرتهای یه عقاب رو بهت میدم،
اما با گرفتن نیروی مرگ از رای ، مجبور به کشتن افراد زیادی میشی، اگه نتونی کنترلش کنی!
- n- من کنترلش میکنم، رای بهم یاد میده
-v- اون با دادن نیرو‌ش به تو، ضعیفتر از قبل میشه، اگه موفق نشی نابودی خدایان حتمیه!
- n- من موفق میشم، لطفا کمکم کن، واشی!
-v- بسیار خوب، من نیرومو بهت قرض میدم...و ناگهان همه جا پر از نوری کور کننده، شد...
و دیگه نتونستم چیزی ببینم...
ادامه دارد

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۶۸

۱۰ لایک
۲ نظر

جنبه داری بخون
همه جا تاریک بود، تا در تاریکیه مطلق نوری مه آلود دیدم و سمتش رفتم، قلبم از شدت ترس ضربانش تندتر شده بود،
همیشه از تاریکیه مطلق میترسیدم، حتی موقع های خواب مادرم همیشه گوشه در اتاقم رو باز می گذاشت تا اتاقم کاملا تاریک نباشه،
...مقداری که رفتم و به نور نرسیدم، با درماندگی فریاد زدم: یکی کمکم کنه، رای کمکم کن،
صدای رای رو شنیدم که گفت: نترس ناکا، برو جلو ،
وقتی« واشی» رو دیدی ازش قدرت بالهاشو بخواه
-n- تو کجایی رای؟! نمیتونم ببینمت!
-r- من درونتم، واشی رو راضی کن تا نیروهای یه عقاب رو بهت بده
* مه که کنار رفت، پسر جوانی رو با بالهایی بسیار بزرگ دیدم، که روی تختی سلطنتی نشسته،
سمتش رفتم و چند قدمیش ایستادم
و اون بی مقدمه گفت:
توانایی و جراتِ کشتن همزادهات رو داری؟!
-n- منظورت آدمهاست؟!
-v-دقیقاً!
-n- من برای کمک به رای و دیگر خدایان اینجام، چه لزومی برای کشتن انسانهاست؟
-v- پس دلیلت برای گرفتن نیروی مرگ چیه؟!
-n- تو این نیرو رو بهم میدی؟!
-v- من فقط قدرتهای یه عقاب رو بهت میدم،
اما با گرفتن نیروی مرگ از رای ، مجبور به کشتن افراد زیادی میشی، اگه نتونی کنترلش کنی!
- n- من کنترلش میکنم، رای بهم یاد میده
-v- اون با دادن نیرو‌ش به تو، ضعیفتر از قبل میشه، اگه موفق نشی نابودی خدایان حتمیه!
- n- من موفق میشم، لطفا کمکم کن، واشی!
-v- بسیار خوب، من نیرومو بهت قرض میدم...و ناگهان همه جا پر از نوری کور کننده، شد...
و دیگه نتونستم چیزی ببینم...
ادامه دارد