در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۴۳۴

۸ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

* بی اختیار همینطور که دستم تو دست یاکی بود، و اشکهام از چشمهام جاری بود،میخواستم تا یاکی صورتشو به من‌ کُنه و یه بار دیگه با لبخند نگاهم کنه ...اما اصلاً نگاهم نمیکرد...حسم میگفت اینبار اون بود که نمیخواست نه من اشکهاشو ببینم... نه خودش اشکهای منو ببینه!
،وقتی رسیدیم باران قطع شده بود،
جلوی درب ورودی وقتی پایین آمدیم، بازهم یاکی نگاهم نکرد و سرشو ازم برگردوند...و بالهاشو محو کرد...من هم بالهامو ناپدید کردم و
پنجه هامو میان انگشتهای دستش قلاب کردم و با دست دیگه ام در رو باز کردم...و به محض باز شدن در، گربه سیاهی رو دیدم که سریع بیرون دوید
...یاکی به گربه نگاه کرد و با تعجب گفت: مانزو بود !... آیرا واقعا تو کارش‌ رو دست نداره...
* فهمیدم که میخواست به من دلگرمی بده،...آیرا موفق میشه!
*بعد تاکنو بلافاصله دنبال مانزو جلوی در آمد و با دیدن ما با خوشحالی گفت: خیلی نگرانمون کردید...معلوم هست تمام روز کجا بودین؟
*بعد به اطراف نگاه کرد : رای و آیرا همراهتون نیستن؟!
* یاکی دستشو از داخل دستم بیرون اورد: کسی با ما نیست!
*و داخل رفت...تاکنو چندبار مانزو رو صدا زد، بعد با عصبانیت گفت: منکه میگم اون بیشتر گربه است تا آدمیزاد!
* در حالیکه از این حرف تاکنو خنده ام گرفته بود ،گفتم: عجیبه تو روح یه پرنده ای اما مانزو گربه!
* تاکنو دستشو پشت سرش برد و با لبخند گشادی گفت: مادرش گربه بود ...جز رنگ موهاش و چشمهاش تو فرم انسانیش ، چیزیش به من نرفته... آ...آم ، حالا که حرفش شد ، شما هاچی رو ندیدین ؟
-y- آیرا رفت دنبالش
* برای یه لحظه همه چیز فراموشم شد ... و با خنده گفتم: اینجا یه برکه هست که با لمس آبش خیس نمیشی...وقتی پامو توش زدم، کاملأ احساس تَر شدن و سرما داشتم ...اما وقتی داخلش افتادم ...انگار هیچ آبی وارد بدنم نشد...حتی وقتی بیرون هم آمدم ...لباسام خشک بودن!
*تاکنو حیرت زده بهم خیره شد و خواست حرف بزنه..که یدفعه دِن با عجله بیرون آمد و با اضطراب گفت: یاکی حالش خوب نیست!
*سریع داخل دویدم و یاکی رو دیدم که روی شکمش خم شده بود
با نگرانی کنارش رفتم : یاکی حالت خوبه؟
-y- نگران نباش...یکم استراحت کنم روبراه میشم!
*و خواست از روی صندلی بلند بشه که یدفعه تعادلش بهم خورد و نزدیک بود روی زمین بیوفته ...که تاکنو گرفتش و رو به دِن گفت: یاکی تقریبا ۷۵ درصد بدنش انسانه ، پس میشه براش دکتر خبر کرد!
ادامه نظرات

نظرات (۸)

Loading...

توضیحات

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۴۳۴

۲۳ لایک
۸ نظر

* بی اختیار همینطور که دستم تو دست یاکی بود، و اشکهام از چشمهام جاری بود،میخواستم تا یاکی صورتشو به من‌ کُنه و یه بار دیگه با لبخند نگاهم کنه ...اما اصلاً نگاهم نمیکرد...حسم میگفت اینبار اون بود که نمیخواست نه من اشکهاشو ببینم... نه خودش اشکهای منو ببینه!
،وقتی رسیدیم باران قطع شده بود،
جلوی درب ورودی وقتی پایین آمدیم، بازهم یاکی نگاهم نکرد و سرشو ازم برگردوند...و بالهاشو محو کرد...من هم بالهامو ناپدید کردم و
پنجه هامو میان انگشتهای دستش قلاب کردم و با دست دیگه ام در رو باز کردم...و به محض باز شدن در، گربه سیاهی رو دیدم که سریع بیرون دوید
...یاکی به گربه نگاه کرد و با تعجب گفت: مانزو بود !... آیرا واقعا تو کارش‌ رو دست نداره...
* فهمیدم که میخواست به من دلگرمی بده،...آیرا موفق میشه!
*بعد تاکنو بلافاصله دنبال مانزو جلوی در آمد و با دیدن ما با خوشحالی گفت: خیلی نگرانمون کردید...معلوم هست تمام روز کجا بودین؟
*بعد به اطراف نگاه کرد : رای و آیرا همراهتون نیستن؟!
* یاکی دستشو از داخل دستم بیرون اورد: کسی با ما نیست!
*و داخل رفت...تاکنو چندبار مانزو رو صدا زد، بعد با عصبانیت گفت: منکه میگم اون بیشتر گربه است تا آدمیزاد!
* در حالیکه از این حرف تاکنو خنده ام گرفته بود ،گفتم: عجیبه تو روح یه پرنده ای اما مانزو گربه!
* تاکنو دستشو پشت سرش برد و با لبخند گشادی گفت: مادرش گربه بود ...جز رنگ موهاش و چشمهاش تو فرم انسانیش ، چیزیش به من نرفته... آ...آم ، حالا که حرفش شد ، شما هاچی رو ندیدین ؟
-y- آیرا رفت دنبالش
* برای یه لحظه همه چیز فراموشم شد ... و با خنده گفتم: اینجا یه برکه هست که با لمس آبش خیس نمیشی...وقتی پامو توش زدم، کاملأ احساس تَر شدن و سرما داشتم ...اما وقتی داخلش افتادم ...انگار هیچ آبی وارد بدنم نشد...حتی وقتی بیرون هم آمدم ...لباسام خشک بودن!
*تاکنو حیرت زده بهم خیره شد و خواست حرف بزنه..که یدفعه دِن با عجله بیرون آمد و با اضطراب گفت: یاکی حالش خوب نیست!
*سریع داخل دویدم و یاکی رو دیدم که روی شکمش خم شده بود
با نگرانی کنارش رفتم : یاکی حالت خوبه؟
-y- نگران نباش...یکم استراحت کنم روبراه میشم!
*و خواست از روی صندلی بلند بشه که یدفعه تعادلش بهم خورد و نزدیک بود روی زمین بیوفته ...که تاکنو گرفتش و رو به دِن گفت: یاکی تقریبا ۷۵ درصد بدنش انسانه ، پس میشه براش دکتر خبر کرد!
ادامه نظرات