در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۳۶۷

۰ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

*یاکی ناکا رو پایین گذاشت و چند قدم ازش فاصله گرفت و با ناراحتی دستهاشو روی سرش گذاشت و
چشمهاشو بهم فشرد و با عصبانیت فریاد زد: ناکا تو چطور روح ها رو میبینی؟!
...به این فکر کن که یه روح چطور تونست لمست کنه،
...من کسی ام که بهم گفتی عاشقمی،
برای همین، این نیمه از زندگیتو باور نمیکنم...امکان نداره تو،کیجا رو به من ترجیح بدی!
*یاکی وقتی چشمهاشو باز کرد خودشو وسط باغی جنگلی دید،
و ناگهان کِی و ناکا رو در حالیکه بزرگتر شده بودن و دست همو گرفته بودن و در کنار هم میدویدن دید،
تا به کلبه ای رفتن و ناکا کتابی بزرگ و قدیمی رو از روی میز برداشت و شروع به بلند خواندنش کرد،
یاکی که دیگه حوصله اش سر رفته بود خواست جلو بره ،
که یدفعه کِی دست ناکا رو توی دستش گرفت و لبهای ناکا رو بوسید ،
...یاکی سریع داخل رفت، و ناکا رو عقب کشید،
...کِی به ناکا که به عقب روی باسنش افتاد ، و آخ آخی گفت،بُهت زده نگاه کرد،
... بعد ناکا با صدای بلندی رو به یاکی گفت: از جونم چی میخوای؟ ...چقدر روح سِمجی هستی تو!
* کِی که از حرکات ناکا وحشت کرده بود،
به سرعت سمتش رفت و بغلش گرفت: ازت خواهش میکنم ناکا، این دیوونه بازیها رو در نیار، روح ها واقعیت ندارن...
*یاکی با صدای بلندی گفت: ناکا من واقعی ام اونه که واقعیت نداره، اون فقط یه خیاله
* ناکا با حالت گیجی به هردوی اونها نگاه کرد و گفت: اما ....من هردوی شما رو میبینم و هردوتونم خیلی واقعی به نظر‌میاین!
ادامه دارد

نظرات

در حال حاضر امکان درج نظر برای این ویدیو غیرفعال است.

توضیحات

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۳۶۷

۹ لایک
۰ نظر

*یاکی ناکا رو پایین گذاشت و چند قدم ازش فاصله گرفت و با ناراحتی دستهاشو روی سرش گذاشت و
چشمهاشو بهم فشرد و با عصبانیت فریاد زد: ناکا تو چطور روح ها رو میبینی؟!
...به این فکر کن که یه روح چطور تونست لمست کنه،
...من کسی ام که بهم گفتی عاشقمی،
برای همین، این نیمه از زندگیتو باور نمیکنم...امکان نداره تو،کیجا رو به من ترجیح بدی!
*یاکی وقتی چشمهاشو باز کرد خودشو وسط باغی جنگلی دید،
و ناگهان کِی و ناکا رو در حالیکه بزرگتر شده بودن و دست همو گرفته بودن و در کنار هم میدویدن دید،
تا به کلبه ای رفتن و ناکا کتابی بزرگ و قدیمی رو از روی میز برداشت و شروع به بلند خواندنش کرد،
یاکی که دیگه حوصله اش سر رفته بود خواست جلو بره ،
که یدفعه کِی دست ناکا رو توی دستش گرفت و لبهای ناکا رو بوسید ،
...یاکی سریع داخل رفت، و ناکا رو عقب کشید،
...کِی به ناکا که به عقب روی باسنش افتاد ، و آخ آخی گفت،بُهت زده نگاه کرد،
... بعد ناکا با صدای بلندی رو به یاکی گفت: از جونم چی میخوای؟ ...چقدر روح سِمجی هستی تو!
* کِی که از حرکات ناکا وحشت کرده بود،
به سرعت سمتش رفت و بغلش گرفت: ازت خواهش میکنم ناکا، این دیوونه بازیها رو در نیار، روح ها واقعیت ندارن...
*یاکی با صدای بلندی گفت: ناکا من واقعی ام اونه که واقعیت نداره، اون فقط یه خیاله
* ناکا با حالت گیجی به هردوی اونها نگاه کرد و گفت: اما ....من هردوی شما رو میبینم و هردوتونم خیلی واقعی به نظر‌میاین!
ادامه دارد