در حال بارگذاری ویدیو ...

ova قسمت ۳۸۳

۳۳ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

« ویدیو بعد از خواندن داستان ، پلی بشه متنش مربوط به ادامه متن داستانه»
{ اورینو پشت میز نهارخوری ، روی صندلی روبروی ناکا نشست و با خوشحالی رو به ناکا گفت: از فردا برات یه زندگیه جدید شروع میشه...آینده بهت لبخند زده ناکا!
...*اما وقتی چهره ٔ نگران ناکا رو دید با دلخوری گفت: این چه قیافه ایه؟...
-n- تو برای ثبت نام من رفتی، بدون اینکه به من بگی، چرا منو همراهت نبردی؟!
-o- نیازی به این کار ندیدم، تو باید به قرارت میرسیدی!...من کلی زحمت کشیدم تا اون مرد از دماغ فیل افتاده راضی بشه، معذرت خواهیت رو بشنوه...هنوزهم از اتفاق اون روز که از دستش چطور فرار کردی شوکه بود
-n-اما من معذرت نخواستم
-o- چی؟!
-n- به دیدنش نرفتم
-o- اوه، ... پس دوباره یه وقت ...
* ناکا سرشو پایین انداخت: اون مرد شهوتی مُرده
* اورینو وحشت زده گفت: ها! ...چطور ممکنه؟...اونکه سالم بود!
-n- نمیدونم، اما به هیچ وجه از مرگش ذره ای ناراحت نیستم
-o- ناکا!
- n- میخوام برای آخرین بار قبل از رفتنم... به دیدن مَزار برادرم برم...
-o- چرا میخوای اینکارو کنی ، کِی حتی برادر خونیت هم نبود
* قطرات اشک رو گونه های ناکا غلطید و با بغض گفت:
اون تنها کسی بود که در کنارش احساس خوشبختی میکردم...برای اینکه بتونم اینجا رو با آسودگیه خاطر ترک کنم، میخوام فراموشش کنم،
پس لازمه برای آخرین بار به دیدنش برم و باهاش خداحافظی کنم
-o- بسیار خوب از کیوشی میخوام با ماشین امروز بعد از مراسم دیدار مدرسه ات ، برای بردنت بیاد
* بعد لبخندی زد و گفت: عجله کن و نهارت رو بخور، هرچی باشه امروز آخرین روزیه که به مدرسه ات میری
* ناکا شروع به خوردن غذاش کرد و در حالیکه لیوان آب رو سر میکشید، با خودش گفت: امروز همه چیز تموم میشه، درسته من به آرزویی که هانا داشت میرسم ،
ولی از این قفس هم آزاد میشم، امیدوارم اونجا ارواحی که اینجا میدیدم به سراغم نیان...
* بعد سریع لیوان خالی رو روی میز گذاشت و کیفشو برداشت و از خانه بیرون دوید.

نظرات (۳۳)

Loading...

توضیحات

ova قسمت ۳۸۳

۲۷ لایک
۳۳ نظر

« ویدیو بعد از خواندن داستان ، پلی بشه متنش مربوط به ادامه متن داستانه»
{ اورینو پشت میز نهارخوری ، روی صندلی روبروی ناکا نشست و با خوشحالی رو به ناکا گفت: از فردا برات یه زندگیه جدید شروع میشه...آینده بهت لبخند زده ناکا!
...*اما وقتی چهره ٔ نگران ناکا رو دید با دلخوری گفت: این چه قیافه ایه؟...
-n- تو برای ثبت نام من رفتی، بدون اینکه به من بگی، چرا منو همراهت نبردی؟!
-o- نیازی به این کار ندیدم، تو باید به قرارت میرسیدی!...من کلی زحمت کشیدم تا اون مرد از دماغ فیل افتاده راضی بشه، معذرت خواهیت رو بشنوه...هنوزهم از اتفاق اون روز که از دستش چطور فرار کردی شوکه بود
-n-اما من معذرت نخواستم
-o- چی؟!
-n- به دیدنش نرفتم
-o- اوه، ... پس دوباره یه وقت ...
* ناکا سرشو پایین انداخت: اون مرد شهوتی مُرده
* اورینو وحشت زده گفت: ها! ...چطور ممکنه؟...اونکه سالم بود!
-n- نمیدونم، اما به هیچ وجه از مرگش ذره ای ناراحت نیستم
-o- ناکا!
- n- میخوام برای آخرین بار قبل از رفتنم... به دیدن مَزار برادرم برم...
-o- چرا میخوای اینکارو کنی ، کِی حتی برادر خونیت هم نبود
* قطرات اشک رو گونه های ناکا غلطید و با بغض گفت:
اون تنها کسی بود که در کنارش احساس خوشبختی میکردم...برای اینکه بتونم اینجا رو با آسودگیه خاطر ترک کنم، میخوام فراموشش کنم،
پس لازمه برای آخرین بار به دیدنش برم و باهاش خداحافظی کنم
-o- بسیار خوب از کیوشی میخوام با ماشین امروز بعد از مراسم دیدار مدرسه ات ، برای بردنت بیاد
* بعد لبخندی زد و گفت: عجله کن و نهارت رو بخور، هرچی باشه امروز آخرین روزیه که به مدرسه ات میری
* ناکا شروع به خوردن غذاش کرد و در حالیکه لیوان آب رو سر میکشید، با خودش گفت: امروز همه چیز تموم میشه، درسته من به آرزویی که هانا داشت میرسم ،
ولی از این قفس هم آزاد میشم، امیدوارم اونجا ارواحی که اینجا میدیدم به سراغم نیان...
* بعد سریع لیوان خالی رو روی میز گذاشت و کیفشو برداشت و از خانه بیرون دوید.