در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۳۳۵

۱۴ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

*رای دستشو روی زخم سینه ٔ گارا گذاشت و با گریه گفت: برادر متأسفم...
* گارا دست رای رو فشرد و با پوزخندی گفت: چرا گریه میکنی؟!...اشکهاتو برای من هدر نده...من فقط برات عذاب بودم
* رای سرشو تکان داد: نباید اینطور میشد...چرا این کارو کردم؟!
...پاشو دوباره منو بزن، ضجرم بده، اما نمیر، نمیخوام بمیری برادر!
*گارا نفس عمیقی کشید و گفت: اگه من هم به خوبیه تو بودم، هرگز باهم دشمن نمیشدیم،
...بلاهایی که من سرت اوردم قابل بخشش نیست، اما هرگز به مرگت راضی نبودم،
...همیشه میدونستم کیکارو( خدای روشنایی) بهت رَوش از بین بردنمو گفته،...
عذاب وجدان نداشته باش،...تو کسی رو کشتی که زخمهای زیادی ب‍ِهت زده بود،
من برادرت نبودم، همیشه دشمنت بودم، من کسی ام که آرزوهاتو از بین برد
...*گارا پنجه شو روی سینه ٔ رای کشید، طوریکه لباسش از جای پنجه هاش پاره شد،
و ناگهان سراپای گارا رو غباری سیاه گرفت ...
رای عقب رفت و همینطور که صدای پودر شدن و خُردشدن از غبار رو میشنید، قبل از اینکه اون ابر سیاه سمت آیرا بیاد ،
سمتش رفت و بغلش گرفت و روی دستهاش بلندش کرد و به آسمان اوج گرفت و جایی نزدیک رودخانه که فضای کم درخت تری داشت ، پایین آمد،
و آیرا رو به پهلو روی زمین خوابوند،
و در حالیکه سرش به شدت درد میکرد، به نور ماه نگاه کرد و از درد فریاد کشید و تبدیل به روباه شد و اوهاتان رو از بدنش آزاد کرد،
اوهاتان سریع به شکل انسانیش که دختری زیبا بود ظاهر شد و با دیدن آیرا سریع سمتش رفت،
و بغلش گرفت،
رای با استفاده از نیروش گردن خُرد شده ٔ آیرا رو ترمیم کرد ،
و سرشو پایین انداخت، و در حالی که تِلو تِلو میخورد سمت انبوه درختها راه افتاد،
...اوهاتان کنار آیرا دراز کشید، و سرِ آیرا رو نوازش کرد و با گریه گفت: آیرا...چشمهاتو باز کن میخوام برای همیشه پیشت بمونم
* آیرا به سختی چشمهاشو باز کرد، و با دیدن اوهاتان ، لبخند زد و گفت دارم رویا میبینم،نه؟!...
ادامه دارد

نظرات (۱۴)

Loading...

توضیحات

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۳۳۵

۲۲ لایک
۱۴ نظر

*رای دستشو روی زخم سینه ٔ گارا گذاشت و با گریه گفت: برادر متأسفم...
* گارا دست رای رو فشرد و با پوزخندی گفت: چرا گریه میکنی؟!...اشکهاتو برای من هدر نده...من فقط برات عذاب بودم
* رای سرشو تکان داد: نباید اینطور میشد...چرا این کارو کردم؟!
...پاشو دوباره منو بزن، ضجرم بده، اما نمیر، نمیخوام بمیری برادر!
*گارا نفس عمیقی کشید و گفت: اگه من هم به خوبیه تو بودم، هرگز باهم دشمن نمیشدیم،
...بلاهایی که من سرت اوردم قابل بخشش نیست، اما هرگز به مرگت راضی نبودم،
...همیشه میدونستم کیکارو( خدای روشنایی) بهت رَوش از بین بردنمو گفته،...
عذاب وجدان نداشته باش،...تو کسی رو کشتی که زخمهای زیادی ب‍ِهت زده بود،
من برادرت نبودم، همیشه دشمنت بودم، من کسی ام که آرزوهاتو از بین برد
...*گارا پنجه شو روی سینه ٔ رای کشید، طوریکه لباسش از جای پنجه هاش پاره شد،
و ناگهان سراپای گارا رو غباری سیاه گرفت ...
رای عقب رفت و همینطور که صدای پودر شدن و خُردشدن از غبار رو میشنید، قبل از اینکه اون ابر سیاه سمت آیرا بیاد ،
سمتش رفت و بغلش گرفت و روی دستهاش بلندش کرد و به آسمان اوج گرفت و جایی نزدیک رودخانه که فضای کم درخت تری داشت ، پایین آمد،
و آیرا رو به پهلو روی زمین خوابوند،
و در حالیکه سرش به شدت درد میکرد، به نور ماه نگاه کرد و از درد فریاد کشید و تبدیل به روباه شد و اوهاتان رو از بدنش آزاد کرد،
اوهاتان سریع به شکل انسانیش که دختری زیبا بود ظاهر شد و با دیدن آیرا سریع سمتش رفت،
و بغلش گرفت،
رای با استفاده از نیروش گردن خُرد شده ٔ آیرا رو ترمیم کرد ،
و سرشو پایین انداخت، و در حالی که تِلو تِلو میخورد سمت انبوه درختها راه افتاد،
...اوهاتان کنار آیرا دراز کشید، و سرِ آیرا رو نوازش کرد و با گریه گفت: آیرا...چشمهاتو باز کن میخوام برای همیشه پیشت بمونم
* آیرا به سختی چشمهاشو باز کرد، و با دیدن اوهاتان ، لبخند زد و گفت دارم رویا میبینم،نه؟!...
ادامه دارد