شنبه بود. مدرسه ها تعطیل و همه جز یوری توی پارک" قو" جمع بودن.
الکس：( میدونی... من فکر میکنم که هیولاهایی که تو داستانا هستن ،وجودحقیقی ندارن! افسانن!)
پوریا：( نمیشه قطعی گفت که هیولاها وجود ندارن..)
-یعنی به نظرت ممکنه که مثلا خون آشاما وجود داشته باشن؟یا گرگینه ها؟..
-شاید وجود داشته باشن!.. فقط نه به اون شکلی که داستانا و فیلما و افسانه ها میگن..
آکینا و پائول و میراندا：( -____-...-__-..=|..)
آکینا جوری که فقط پائول و میراندا بشنون ، گفت：( انقد بدم میاد از آدمایی که میان و بدون اطلاعات کافی درمورد هیولاها نظر میدن...)
پائول：( من نمیفهمم.. اصن به اونا چه ربطی داره؟ زندگیشونو بکنن خب..شیطونه میگه بپرم کله هاشونو بکوبم به هم...)
-نه.. تو آروم تر از اونی هستی که کاری کنی.. شیطونه باس بیاد اونو به من بگه...
میراندا：( با هم دیگه مهربون باشید..)
پائول و آکینا پوکر فیس برگشتن میراندا رو نگاه کردن.
آکینا：( میراندا...تو که باید بیشتر عصبانی باشی..)
پائول：( درسته! اونا بحث اصلیشون راجب خون آشاماس..)
میراندا：.......
"قسمت بعد بلکا وارد میشه"