در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان کوتاه گلهایی از رنگ خون

۱۲ نظر گزارش تخلف
Nazz_bano
Nazz_bano

اون یه ادم شاد بود کسی ک امکان نداشت یجا باشه و همه از خنده دلشون درد نگیره امکان نداشت تو اولین برخورد با هر ادمی اونا رو عاشق خودش نکنه/زندگیش پر از شادی بود/پر از خنده پر از عشق/همیشه فکر میکرد موفق میشه/فکر میکرد واسه خودش کسی میشه/فکر میکرد عاشق مردی میشه که اونو با تمام وجودش دوست خواهد داشت/چه عاشقانه ها و فانتزی هایی که با عشق ایندش نساخته بود/چه جاهایی و که برای سفر تخیل نکرده بود/چه ارزوهایی که نداشت/هنوزم شادی داشت تو زندگیش اما فقط روزا/چهرشو حفظ کرده بود به عنوان یه ادم شوخ و پر جنب و جوش/هنوزم برای هدفش تلاش میکرد/هر چیزی که باعث میشد بهش انگیزه بده رو میذاشت جلوی چشمش تا هدفشو فراموش نکنه/اما اینا فقط ماله روزا بود/از یه طرف دیگه یه شب دراز پیش رو‌داشت/با فکر به سالهایی که شکشت خورد و سعی کرد پا شه/چه تیکه ها و سرزنش هایی و ک پشت سر نذاشت/با مشکلات شخصیش تو زندگی جنگید و سر پا موند/نمیخواست هیچی جلوشو بگیره/اون همچنان نمیذاشت کسی متوجه شکستنش بشه/هنوز اونقدری توان تو تنش مونده بود که نزاره کسی حال درونیشو بفهمه/شبایی و پشت سر میذاشت که صبحش مجبور بود واسه ورم چشمای خیس از اشک دیشبش یخ بزاره و پا تو مسیری بزاره ک واسش دیگه داشت نقش بازی میکرد/زندگیش رو هوا بود/شکشت های پشت سر هم ضعیفش کرده بود/حس میکرد تنها توانی ک واسش مونده رو‌داره صرف حفظ ظاهر میکنه/به روزایی رسیده بود که حتی توی روز هم به زور میتونست لبخندشو حفظ کنه/با کوچیک ترین چیزی محل و ترک میکرد چون نمیخواست کسی اشکاشو ببینه/انگار افسردگی تمام وجودشو‌پر کرده بود/بالاخره موفق شده بود اونو‌از پا در بیاره/تونست تمام توانشو بگیره/تونست تنها داراییشو ازش بگیره/لبخندشو...
همیشه دلش میخواست جاهای مختلف سفر کنه اما الان داشت از کلی پله بالا میرفت/دلش میخواست بلند بلند بخنده ولی الان داشت اشک‌میریخت/میخواست برای عشقش بخونه/اما الان تنها بالای یه ساختمون بلند داشت یه موزیک غمگین و رو سر خودش فریاد میزد...
دلش میخواست کنار دریا کنار کسی بدووئه و موهاشو باز کنه ک عاشقشه اما حالا............
دویید/افتاد/مرد...
همیشه دلش میخواست لباسای خوشگل بپوشه...اینو بالاخره تونست/لباس سفیدش پر از گلهای قرمز شد/گلهایی از رنگ خون...

نظرات (۱۲)

Loading...

توضیحات

داستان کوتاه گلهایی از رنگ خون

۱۶ لایک
۱۲ نظر

اون یه ادم شاد بود کسی ک امکان نداشت یجا باشه و همه از خنده دلشون درد نگیره امکان نداشت تو اولین برخورد با هر ادمی اونا رو عاشق خودش نکنه/زندگیش پر از شادی بود/پر از خنده پر از عشق/همیشه فکر میکرد موفق میشه/فکر میکرد واسه خودش کسی میشه/فکر میکرد عاشق مردی میشه که اونو با تمام وجودش دوست خواهد داشت/چه عاشقانه ها و فانتزی هایی که با عشق ایندش نساخته بود/چه جاهایی و که برای سفر تخیل نکرده بود/چه ارزوهایی که نداشت/هنوزم شادی داشت تو زندگیش اما فقط روزا/چهرشو حفظ کرده بود به عنوان یه ادم شوخ و پر جنب و جوش/هنوزم برای هدفش تلاش میکرد/هر چیزی که باعث میشد بهش انگیزه بده رو میذاشت جلوی چشمش تا هدفشو فراموش نکنه/اما اینا فقط ماله روزا بود/از یه طرف دیگه یه شب دراز پیش رو‌داشت/با فکر به سالهایی که شکشت خورد و سعی کرد پا شه/چه تیکه ها و سرزنش هایی و ک پشت سر نذاشت/با مشکلات شخصیش تو زندگی جنگید و سر پا موند/نمیخواست هیچی جلوشو بگیره/اون همچنان نمیذاشت کسی متوجه شکستنش بشه/هنوز اونقدری توان تو تنش مونده بود که نزاره کسی حال درونیشو بفهمه/شبایی و پشت سر میذاشت که صبحش مجبور بود واسه ورم چشمای خیس از اشک دیشبش یخ بزاره و پا تو مسیری بزاره ک واسش دیگه داشت نقش بازی میکرد/زندگیش رو هوا بود/شکشت های پشت سر هم ضعیفش کرده بود/حس میکرد تنها توانی ک واسش مونده رو‌داره صرف حفظ ظاهر میکنه/به روزایی رسیده بود که حتی توی روز هم به زور میتونست لبخندشو حفظ کنه/با کوچیک ترین چیزی محل و ترک میکرد چون نمیخواست کسی اشکاشو ببینه/انگار افسردگی تمام وجودشو‌پر کرده بود/بالاخره موفق شده بود اونو‌از پا در بیاره/تونست تمام توانشو بگیره/تونست تنها داراییشو ازش بگیره/لبخندشو...
همیشه دلش میخواست جاهای مختلف سفر کنه اما الان داشت از کلی پله بالا میرفت/دلش میخواست بلند بلند بخنده ولی الان داشت اشک‌میریخت/میخواست برای عشقش بخونه/اما الان تنها بالای یه ساختمون بلند داشت یه موزیک غمگین و رو سر خودش فریاد میزد...
دلش میخواست کنار دریا کنار کسی بدووئه و موهاشو باز کنه ک عاشقشه اما حالا............
دویید/افتاد/مرد...
همیشه دلش میخواست لباسای خوشگل بپوشه...اینو بالاخره تونست/لباس سفیدش پر از گلهای قرمز شد/گلهایی از رنگ خون...