در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۳۳۱

۸ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

*هاروئه بی توجه به دردِ گوشهاش، و خونی که از گوشهاش جاری بود، دستهاشو پشت کیهیرو برد و همینطور که لبهاش روی لبهای کیهیرو بود، محکم گرفتش، و آروم همراه خودش از آسمان پایین اوردش،
باران هم شروع به باریدن کرد، کیهیرو چشمهاشو بست، و ناگهان بالهاش ناپدید شدن ،
و کم کم به ظاهر یه انسان معمولی برگشت و روی دستهای هاروئه از هوش رفت،
هاروئه سرشو عقب برد و به قطرات باران که روی صورت کیهیرو می غلطیدن نگاه کرد و آروم روی زمین نشست و سر کیهیرو رو روی سینه اش گذاشت و نوازش کرد،...
//* رای رو به ناکا گفت: درمورد سرِگارا گفتی!
-n- آیرا سرشو جدا کرده، حالا به جنگل آئوکی گاهارا ، و یه معبد قدیمیه که سر اونجاست ، برای اوردن سر رفته، تا دست گارا بهش نرسه
* رای به اطراف مانع نگاه کرد و متوجه محو شدن نور آبی رنگ شد،
برای همین بلافاصله مانع رو برداشت و سمت تاکنو رفت و به یاکی که چشمهاش بسته بود نگاه کرد و دستشو روی سر یاکی گذاشت و بعد از کمی مکث گفت: ببرش داخل،
* و رو به ناکا گفت: همراهم بیا ناکا
*از شدت باران کم شد،
ناکا کنار تاکنو آمد و ضماد رو بهش داد و سریع سمت رای رفت و دستشو گرفت، و کنارش راه افتاد،
...تاکنو هم یاکی رو داخل برد و توی رخت خواب به پهلو خوابوند،
...در بین راه ناکا به رای که هنوز همون لباس ابریشمیه گرون قیمت تنش بود و به موها و صورت آرایش شده اش نگاه کرد: کجا میریم، رای؟!
*مقداری که راه رفتن رای ایستاد و روبروی ناکا رفت، و دستشو توی دست ناکا قلاب کرد: آیرا همیشه به دردسر درست کردن عادت داره، باید کمکش کنم،ناکا
* ناکا لبخندی زد و گفت: ای کاش من هم نیرومو داشتم تا بتونم کمکت کنم،
*رای پیشونیشو روی پیشونیه ناکا گذاشت و چشمهاشو بست و بعد از چند لحظه گفت: گرسنمه ناکای عزیزم، یکم از خونت بهم میدی؟
...* ناکا وقتی به خونه ٔ تاکنو رسید، در رو باز کرد و همینطور که سرش پایین بود، گفت: من برگشتم
* تاکنو درحالی که ظرف ضماد دستش بود و دستهاش حسابی کثیف بود، با عجله جلوی ناکا آمد: چقدر دیر برگشتی!
*و به یاکی که به دل روی دشک خوابیده بود و دستهاشو مشت کرده بود، و یوکاتاش تنش بود، نگاه کرد : حتی نذاشت کمرشو لمس کنم...کاره خودته
*و ظرف ضماد رو دست ناکا داد: میرم یه چیز برای خوردن بیارم
* و از خانه بیرون رفت
ادامه نظرات

نظرات (۸)

Loading...

توضیحات

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۳۳۱

۲۱ لایک
۸ نظر

*هاروئه بی توجه به دردِ گوشهاش، و خونی که از گوشهاش جاری بود، دستهاشو پشت کیهیرو برد و همینطور که لبهاش روی لبهای کیهیرو بود، محکم گرفتش، و آروم همراه خودش از آسمان پایین اوردش،
باران هم شروع به باریدن کرد، کیهیرو چشمهاشو بست، و ناگهان بالهاش ناپدید شدن ،
و کم کم به ظاهر یه انسان معمولی برگشت و روی دستهای هاروئه از هوش رفت،
هاروئه سرشو عقب برد و به قطرات باران که روی صورت کیهیرو می غلطیدن نگاه کرد و آروم روی زمین نشست و سر کیهیرو رو روی سینه اش گذاشت و نوازش کرد،...
//* رای رو به ناکا گفت: درمورد سرِگارا گفتی!
-n- آیرا سرشو جدا کرده، حالا به جنگل آئوکی گاهارا ، و یه معبد قدیمیه که سر اونجاست ، برای اوردن سر رفته، تا دست گارا بهش نرسه
* رای به اطراف مانع نگاه کرد و متوجه محو شدن نور آبی رنگ شد،
برای همین بلافاصله مانع رو برداشت و سمت تاکنو رفت و به یاکی که چشمهاش بسته بود نگاه کرد و دستشو روی سر یاکی گذاشت و بعد از کمی مکث گفت: ببرش داخل،
* و رو به ناکا گفت: همراهم بیا ناکا
*از شدت باران کم شد،
ناکا کنار تاکنو آمد و ضماد رو بهش داد و سریع سمت رای رفت و دستشو گرفت، و کنارش راه افتاد،
...تاکنو هم یاکی رو داخل برد و توی رخت خواب به پهلو خوابوند،
...در بین راه ناکا به رای که هنوز همون لباس ابریشمیه گرون قیمت تنش بود و به موها و صورت آرایش شده اش نگاه کرد: کجا میریم، رای؟!
*مقداری که راه رفتن رای ایستاد و روبروی ناکا رفت، و دستشو توی دست ناکا قلاب کرد: آیرا همیشه به دردسر درست کردن عادت داره، باید کمکش کنم،ناکا
* ناکا لبخندی زد و گفت: ای کاش من هم نیرومو داشتم تا بتونم کمکت کنم،
*رای پیشونیشو روی پیشونیه ناکا گذاشت و چشمهاشو بست و بعد از چند لحظه گفت: گرسنمه ناکای عزیزم، یکم از خونت بهم میدی؟
...* ناکا وقتی به خونه ٔ تاکنو رسید، در رو باز کرد و همینطور که سرش پایین بود، گفت: من برگشتم
* تاکنو درحالی که ظرف ضماد دستش بود و دستهاش حسابی کثیف بود، با عجله جلوی ناکا آمد: چقدر دیر برگشتی!
*و به یاکی که به دل روی دشک خوابیده بود و دستهاشو مشت کرده بود، و یوکاتاش تنش بود، نگاه کرد : حتی نذاشت کمرشو لمس کنم...کاره خودته
*و ظرف ضماد رو دست ناکا داد: میرم یه چیز برای خوردن بیارم
* و از خانه بیرون رفت
ادامه نظرات