فن فیکشن نامجین پارت چهارم
جین به خودش اومد و تند تند با پشت دستش اشکاشو پاککرد و با من من گفت از خوشحالیه نامجون نگران نباش حالا کی هست اون ادم خوشبخت
نامجون که لرزش صدای جین و به خوبی میتونست متوجه بشه ولی به روی خودش نیاوورد و گفت نمیشناسیش ولی یه مدتی هست که بهش علاقه دارم راستش عقل و هوش واسم نذاشته (و تک خنده ای که باعث شد جین چشماشو ببنده و قطرات اشک رو صورتش بلغزه)
جین تمام توانشو جمع کرد و گفت خوشحالم ک میخوای سرو سامون بگیری تو بهترین دوست منی
نامجون با تعجب پرسید همین؟
جین با لحنی که یکم تند و عصبی بود گفت میگی چیکار کنم دیگه؟
نامجون گفت خب بابا نکشیمون حالا بیا میخوام راجبش باهات حرف بزنم میخوام راهنماییم کنی بدو بیا کافه
نظرات (۲)