در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان Roza قسمت چهارم

۱۱ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

*با صدای بلند موسیقیه زنده ٔ سازهای شو(sho) و فاگوت که از داخل سالن دنس میشنیدم ، در درونم احساس دلهره کردم و دستمو روی پرده ضخیم و قرمز رنگ مخمل که روبرویش ایستاده بودم ، گذاشتم
و آرام پرده رو مقداری کنار دادم ، همگی آنجا بودند ، همه اعضای گروه حاضر بودند … اون هم بود … با دیدنش قلبم به تپش افتاد ،
یک قدم به عقب برداشتم ، و نگاهم به پیراهن بلند و دامن چیندارم افتاد ، یه نمایش کارناوال همراه با دنس فلامنکو برای جشن بود … به مهمانان نگاه کردم که با‌هم دست در دست میرقصیدن و از دیدن شادیه آنها در اعماق وجودم احساس خوشحالی کردم … دوباره به گروه موسیقی نگاه کردم ، و با دیدنش میان دیگر اعضای خانواده ام ، دستمو روی قلبم که داشت از سینه ام بیرون میزد گذاشتم … احساس دلتنگی میکردم اما جسارت نزدیک شدن و رفتن روی صحنه رو نداشتم … کمی منتظر شدم ، تا موسیقی تمام شد … اما اون متوجه من نشد ، در عوض رئیس گروه یدفعه فاگوت رو پایین گذاشت و نگاهم کرد … سرمو به عقب دزدیدم و از پرده فاصله گرفتم ، دامن بلند پیراهنمو بالا گرفتم و از پله های استیج در حالیکه پاشنه های بلند کفشهایم روی سطح صدای تلق تولوق میداد ، پایین دویدم و سریع به طرف دیگه پشت صحنه رفتم … و از پله ها بالا رفتم و پرده را کنار دادم گروه دوباره مشغول نواختن موسیقی شد … دیگه نمیخواستم صبر کنم ، برای همین پرده رو کنار زدم و خواستم سمتش بدوم که ناگهان کسی از پشت گرفتم : نمیخوای که برنامه رو خراب کنی؟… بهتره با من برقصی …
* با شنیدن این صدا آروم شدم… اما میخواستم پیش اون باشم … برای همین دستمو سمتش دراز کردم و خواستم اسمشو صدا کنم ، که یهو آرام گرفتم و با بغض گفتم : درسته این فقط یه رویای غیر واقعیه ، … من رُزا هستم …
* و ناگهان از خواب بیدار شدم … و مضطرب به اطرافم نگاه کردم …
و دستهامو رو صورتم گذاشتم و با گریه گفتم‌: دلم تنگ شده ،
ادامه نظرات

نظرات (۱۱)

Loading...

توضیحات

داستان Roza قسمت چهارم

۲۰ لایک
۱۱ نظر

*با صدای بلند موسیقیه زنده ٔ سازهای شو(sho) و فاگوت که از داخل سالن دنس میشنیدم ، در درونم احساس دلهره کردم و دستمو روی پرده ضخیم و قرمز رنگ مخمل که روبرویش ایستاده بودم ، گذاشتم
و آرام پرده رو مقداری کنار دادم ، همگی آنجا بودند ، همه اعضای گروه حاضر بودند … اون هم بود … با دیدنش قلبم به تپش افتاد ،
یک قدم به عقب برداشتم ، و نگاهم به پیراهن بلند و دامن چیندارم افتاد ، یه نمایش کارناوال همراه با دنس فلامنکو برای جشن بود … به مهمانان نگاه کردم که با‌هم دست در دست میرقصیدن و از دیدن شادیه آنها در اعماق وجودم احساس خوشحالی کردم … دوباره به گروه موسیقی نگاه کردم ، و با دیدنش میان دیگر اعضای خانواده ام ، دستمو روی قلبم که داشت از سینه ام بیرون میزد گذاشتم … احساس دلتنگی میکردم اما جسارت نزدیک شدن و رفتن روی صحنه رو نداشتم … کمی منتظر شدم ، تا موسیقی تمام شد … اما اون متوجه من نشد ، در عوض رئیس گروه یدفعه فاگوت رو پایین گذاشت و نگاهم کرد … سرمو به عقب دزدیدم و از پرده فاصله گرفتم ، دامن بلند پیراهنمو بالا گرفتم و از پله های استیج در حالیکه پاشنه های بلند کفشهایم روی سطح صدای تلق تولوق میداد ، پایین دویدم و سریع به طرف دیگه پشت صحنه رفتم … و از پله ها بالا رفتم و پرده را کنار دادم گروه دوباره مشغول نواختن موسیقی شد … دیگه نمیخواستم صبر کنم ، برای همین پرده رو کنار زدم و خواستم سمتش بدوم که ناگهان کسی از پشت گرفتم : نمیخوای که برنامه رو خراب کنی؟… بهتره با من برقصی …
* با شنیدن این صدا آروم شدم… اما میخواستم پیش اون باشم … برای همین دستمو سمتش دراز کردم و خواستم اسمشو صدا کنم ، که یهو آرام گرفتم و با بغض گفتم : درسته این فقط یه رویای غیر واقعیه ، … من رُزا هستم …
* و ناگهان از خواب بیدار شدم … و مضطرب به اطرافم نگاه کردم …
و دستهامو رو صورتم گذاشتم و با گریه گفتم‌: دلم تنگ شده ،
ادامه نظرات