در حال بارگذاری ویدیو ...

Ova 4 داستان Roza

۵ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

* با لبخند به سایو نگاه کردم و همزمان چشمهامو ریز کردم و گفتم : نمیترسی از اون دختر خوشم بیاد و باهاش دوست بشم ؟ !
- s- هاه ؟!
* خودمو به سایو نزدیک کردم و دستشو توی دستهام گرفتم و با صدای پایینی گفتم : حتی گرفتن دستهات هم برام آرامش بخشه … تو باعث شدی من احساس آرامش جدیدی توی قلبم داشته باشم ، … به خاطر تو دیگه نمیخوام تنهایی زندگی کنم … من این لحظه رو به عنوان خداحافظیه لایفی میپذیرم ، … حالا که خوب فکر میکنم ما شرط رو با هینا و رافوئل ،مساوی شدیم ، و هر دو طرف شرط برنده هستند … بعلاوه از اینکه دختر هستی ، ناراحت نباش ، در حقیقت اگه پسر بودی دلم نمی خواست ، به عنوان دوستم قبولت کنم …
* سایو با چشمانی پُر از اشک نگاهم کرد : ناکا - چان !
* لبخند زدم و گفتم : چقدر سردشده !
* بعد سمت کافه راه افتادم ، واقعا حسم به سایو هنوزم شبیه به یه عروسک دوست داشتنیه زیبا بود… تو همین فکر بودم که ناگهان سایو ایستاد ، من هم ایستادم و به اون که داخل شیشه ویترین مغازه ای به خودش زُل زده بود ، نگاه کردم : چیشده ؟!
* سایو وحشت زده دستشو از درون دستم بیرون کشید و صورتش رو لمس کرد ،
و با نگرانی گفت : من عوض شدم ناکا ! … قدم بلندتر شده ، حتی موهام هم بلند تر شده … و رنگ چشمهام …
* بعد صورتشو به شیشه نزدیکتر کرد و با صدای لرزانی گفت : کاملاً آبی شده ، …
* و ناگهان لباسهاشو از روی سرشونه هاش پایین اورد اما آثاری از فلز و چرخ دنده ها نبود بعد به شانه هایش که شبیه یه انسان معمولی بود رو متعجب نگاه کرد : نیست ! ، هیچ اثری از ربات بودنم به جا نمونده !
*کنار سایو جلوی ویترین شیشه ایه فروشگاه ایستادم و با لبخند گفتم : این عالیه ، با اینکه دلم میخواست خودم اینکار رو برات کنم ولی چون صاحبت نبودم ، و کاری ازم برات بر نمی اومد ناراحت بودم …
* سایو بازوهامو با خوشحالی توی دستهاش گرفت و گفت : میدونی این چه معنی ای میده ؟
ادامه نظرات

نظرات (۵)

Loading...

توضیحات

Ova 4 داستان Roza

۱۲ لایک
۵ نظر

* با لبخند به سایو نگاه کردم و همزمان چشمهامو ریز کردم و گفتم : نمیترسی از اون دختر خوشم بیاد و باهاش دوست بشم ؟ !
- s- هاه ؟!
* خودمو به سایو نزدیک کردم و دستشو توی دستهام گرفتم و با صدای پایینی گفتم : حتی گرفتن دستهات هم برام آرامش بخشه … تو باعث شدی من احساس آرامش جدیدی توی قلبم داشته باشم ، … به خاطر تو دیگه نمیخوام تنهایی زندگی کنم … من این لحظه رو به عنوان خداحافظیه لایفی میپذیرم ، … حالا که خوب فکر میکنم ما شرط رو با هینا و رافوئل ،مساوی شدیم ، و هر دو طرف شرط برنده هستند … بعلاوه از اینکه دختر هستی ، ناراحت نباش ، در حقیقت اگه پسر بودی دلم نمی خواست ، به عنوان دوستم قبولت کنم …
* سایو با چشمانی پُر از اشک نگاهم کرد : ناکا - چان !
* لبخند زدم و گفتم : چقدر سردشده !
* بعد سمت کافه راه افتادم ، واقعا حسم به سایو هنوزم شبیه به یه عروسک دوست داشتنیه زیبا بود… تو همین فکر بودم که ناگهان سایو ایستاد ، من هم ایستادم و به اون که داخل شیشه ویترین مغازه ای به خودش زُل زده بود ، نگاه کردم : چیشده ؟!
* سایو وحشت زده دستشو از درون دستم بیرون کشید و صورتش رو لمس کرد ،
و با نگرانی گفت : من عوض شدم ناکا ! … قدم بلندتر شده ، حتی موهام هم بلند تر شده … و رنگ چشمهام …
* بعد صورتشو به شیشه نزدیکتر کرد و با صدای لرزانی گفت : کاملاً آبی شده ، …
* و ناگهان لباسهاشو از روی سرشونه هاش پایین اورد اما آثاری از فلز و چرخ دنده ها نبود بعد به شانه هایش که شبیه یه انسان معمولی بود رو متعجب نگاه کرد : نیست ! ، هیچ اثری از ربات بودنم به جا نمونده !
*کنار سایو جلوی ویترین شیشه ایه فروشگاه ایستادم و با لبخند گفتم : این عالیه ، با اینکه دلم میخواست خودم اینکار رو برات کنم ولی چون صاحبت نبودم ، و کاری ازم برات بر نمی اومد ناراحت بودم …
* سایو بازوهامو با خوشحالی توی دستهاش گرفت و گفت : میدونی این چه معنی ای میده ؟
ادامه نظرات