در حال بارگذاری ویدیو ...

فن فیکشن ویکوک پارت سوم

۴ نظر گزارش تخلف
Nazz_bano
Nazz_bano

کوکی از اون روز دیگه تهیونگ و ندیده بود و پشیمون از اینکه چرا اینقدر تند برخورد کرده بود درحالی که باید ازش توضیح میخواست/باید ازش دلیل این خیانت و میپرسید/مگه اونا عاشق هم نبودن پس چرا تهیونگ این کارو کرده بود؟باید میپرسید باید سوال میکرد باید...از اینکه اینکارو نکرده بود روزی هزار دفعه خودشو سرزنش میکردو حالا چهار سال بود ک از دوریه عشقش داشت ذره ذره اب میشد/اصن چرا تهیونگ باید میرفت چرا رفت و یه بارم برنگشت تا توضیح بده چراا اینقدر راحت ازش دست کشیده بود نکنه واقعا عاشق اون دختر شده بود و از این فرصت برای بودن با اون استفاده کرد؟نه نه این امکان نداره تهیونگ واسه بودن با من همه کار کرد اون هیچوقت منو بخاطر یه دختر رها نمیکرد اون...(بغض کرد و از دیواری ک بهش تکیه داده بود سر خورد و رو زمین نشست باا بغض گفت) اون رفته...منو ترک کرده و من مثه احمقا گوشه ی این خونه دارم واسش گریه میکنم واسش دلتنگی میکنم درحالی ک اون معلوم نیست کجا با کیه (بغضش شکست و زار زد)تهیووونگ...کجایی؟توئه احمق(زانو هاشو بغل کرد و حرفاش با بغض و گریه هاش جملات مبهم میساختن اینقدر اشک ریخت و زار زد که همونجا رو زمین سرد خوابش برد)

نظرات (۴)

Loading...

توضیحات

فن فیکشن ویکوک پارت سوم

۲۳ لایک
۴ نظر

کوکی از اون روز دیگه تهیونگ و ندیده بود و پشیمون از اینکه چرا اینقدر تند برخورد کرده بود درحالی که باید ازش توضیح میخواست/باید ازش دلیل این خیانت و میپرسید/مگه اونا عاشق هم نبودن پس چرا تهیونگ این کارو کرده بود؟باید میپرسید باید سوال میکرد باید...از اینکه اینکارو نکرده بود روزی هزار دفعه خودشو سرزنش میکردو حالا چهار سال بود ک از دوریه عشقش داشت ذره ذره اب میشد/اصن چرا تهیونگ باید میرفت چرا رفت و یه بارم برنگشت تا توضیح بده چراا اینقدر راحت ازش دست کشیده بود نکنه واقعا عاشق اون دختر شده بود و از این فرصت برای بودن با اون استفاده کرد؟نه نه این امکان نداره تهیونگ واسه بودن با من همه کار کرد اون هیچوقت منو بخاطر یه دختر رها نمیکرد اون...(بغض کرد و از دیواری ک بهش تکیه داده بود سر خورد و رو زمین نشست باا بغض گفت) اون رفته...منو ترک کرده و من مثه احمقا گوشه ی این خونه دارم واسش گریه میکنم واسش دلتنگی میکنم درحالی ک اون معلوم نیست کجا با کیه (بغضش شکست و زار زد)تهیووونگ...کجایی؟توئه احمق(زانو هاشو بغل کرد و حرفاش با بغض و گریه هاش جملات مبهم میساختن اینقدر اشک ریخت و زار زد که همونجا رو زمین سرد خوابش برد)