[از زبان شخصیت اصلی] چشمامو که باز کردم از شدت نور تنگ کردم.نور خورشیدی که از پنجره میتابید دقیقا روی صورتم افتاده بود.سعی کردم یکم خودمو بکشم بالا که درد شدیدیو توی پای چپ و دست راستم احساس کردم...دست و پام شکسته؟!!و تازه این همش نبود سرمم باند پیچی شده بود.چطوری به این روز افتادم؟..سعی کردم به یاد بیارم ولی تنها چیزی که یادم اومد یه صفحه ی خالی بود.یعنی چی چرا یادم نمیاد؟اصن من کیم؟خانوادم کین؟چجوری اومدم اینجا؟اینا و یه عالمه سوال دیگه داشت ذره ذره وجودمو میخورد. ناگهان در باز شد و پسر خوش قیافه ای با موهای قهوه ای که صورتش هم حالت خاصی داشت وارد شد.از لباساش میشد فهمید که آدم حسابیه!ولی ناراحتی عجیبی توی صورتش دیده میشد. -اممم ببخشید شما؟ -من کیم تهیونگم.منو یادت نمیاد ولی مهم نیست. -چرا مهم نیست؟مگه تو منو میشناسی؟ -معلومه.ما از بچگی با هم دوست بودیم مگه میشه تورو نشناسم؟ -خب پس شاید بتونی بهم بگی که من چجوری اومدم اینجا و چرا هرچقدر فکر میکنم هیچی یادم نمیاد. این حرفو که زدم انگار حالت صورتش یکم عجیب شد. -تو یک بیماری مادرزادی داشتی که سالی چندبار میومد سراغت.هربارم باعث میشد که گذشتتو به یاد نیاری.الانم به خاطر اونه که چیزی یادت نیست.کم کم یادت میاد. -پس دست و پام برای چی اینجوری شدن؟ -خب تو اونموقع بالای پله ها بودی و چون از هوش رفتی افتادی و اینجوری شد. -پس یعنی من و تو واقعا از بچگی دوست بودیم؟ -معلومه. -پس به پدر و مادرم زنگ بزن و بگو بیان منو مرخص کنن حوصلم سر رفته. -پدر و مادر اینجا نیستن.امم چیزه اونا توی آمریکا زندگی میکنن. -آمریکا؟ -آره تو اینجا با من زندگی میکنی. -با تو زندگی میکنم؟!!!فکر کردم گفتی ما فقط دوستیم؟ -خب آره ما فقط دوستیم.اتاقامون جداس. -آها. -من میرم کارای مرخص شدنتو انجام بدم.میتونی تا موقع لباساتوبپوشی؟ -آره. اینو گفت و رفت.بیشتر به نظر میرسید که فرار کرد. از پنجره بیرونو نگاه کردمو آهی کشیدم.خدا کنه زودتر همه چیو یادم بیاد.