آنکه مَنَش دوست می دارم خوابش را می تکاند وقتی که گیسوی ِ حوا از نوازشِ نور و نسیم بی نصیب می ماند وخیلی طبیعی میداند اگر سپیده ای گلِ سرخی را در شلوغ ترین نقطه ی هر جا ببوسد
آنکه مَنَش دوست می دارم آنجاکه مفاهیم ِروشن تا خرخره در قفس باشند بی آنکه به خط کشی های ِخوف و خرافه فکرکند دستهایش را بهم می ساید و به ساختِ ساز و سرود و تصاویر ِ دلباز می پردازد
او را به ممنوعیت ِ هوای ِ تازه نایِ تازه , رنگ و آهنگِ تازه چه کار ؟
آنکه مَنَش دوست می دارم گذزا گذر نمی کند از سایه ی تهی دستی که نیشخندِکلاغ را لبخندِ کبوتر می فهمد
آنکه منش دوست دارم چیست جز عشق و آگاهی و نیست در سرش , جز شکوفاندنِ شادی و آزادی