و بلند بلند شروع به خنده کردم ...و متوجه بودم که اونم درحالی که الکی اخ و اوخ میکرد زیر چشی با یه لبخند محو نگام میکرد...برا اینکه هوایی نشه گوشش رو بیشتر کشیدمو گفتم:هویی چشاتو درویش کن داداش کوچیکه و اخ و اوختو بزار برا بعد که بریم داخل یه فصل کتک از دست خاله جون میخوری... وقتی داخل شدم با صدا بلند گفتم:سلام بر اهل خونه دومم...نازی؟!!هی ضعیفه کجاییی؟؟خاله جوووون بیا که دختر دوم گلت اومد..بیا ببین کیو گرفتم یه دزد که قصد داشت در بره... و ریز ریز خندیدم... نازی از پله ها سرازیر شد و خاله هم با خنده از اشپزخونه اومد و گفت:اوه ببینید کی اومده و باخودش چی اورده... سانازم با خنده پشت سر خاله گفت:زلزله اومده با رعدش... و همه خندیدیم...خیلی این خونواده رو دوست داشتم...