گذشته ی آدما چیز مهمیه ممکنه مال بعضیا تاریک باشه ، ممکنه مال بعضیا روشن باشه؛مهم اینه که جزوی از ماست و ما نمیتونیم ازش فرار کنیم چون این همون چیزیه که مارو به جلو میبره.ولی اگه کسی گذشته ای نداشته باشه چی؟اونوقت......
در امتداد کوچه میدویدم مهم نبود چقدر تند بدوم کوچه تمومی نداشت.صدای قدمهاشون و فریاد هاشون که هر لحظه نزدیکتر میشد رو از پشت سرم میشنیدم. -اگه همین الان برش نگردونی بدجوری پشیمون میشی. -میدونی که هرجا بری میتونیم پیدات کنیم. -نمیتونی با ما در بیفتی. به حرفاشون توجهی نکردم و سعی کردم تا جاییکه توان دارم بدوم.صدای مردم و ماشین ها رو شنیدم یعنی این کوچه ی لعنتی بالاخره داره تموم میشه؟روشنایی رو دیدم و بعدش.... رو به روم خیابون بود!یه خیابون بزرگ. هنوز صداهاشونو میشنیدم به ناچار دویدم وسط خیابون که چراغ قرمز شد.به پشت سرم نگاه کردم دیدم کنار خیابون واستادن و منتظر منن.رفتم تا از خیابون رد شم که صدای بوق بلندی رو شنیدم خواستم عکس العملی نشون بدم ولی دیر شده بود خیلی دیر. همه جا سفید شده بود.
راننده با عجله از ماشینش پیاده شد و از دیدن صحنه ی رو به روش خشکش زد.دختری که جلوی ماشینش افتاده بود غرق در خون بود.این واقعا کار او بود؟باور نمیکرد. -دختره چقد جوونه.طفلی.یعنی جلوشو ندیده که زده بهش؟ -حتما مسته.ولی .. صبر کن این همون ویه بی تی اس نیست؟ -چرا خودشه کیم تهیونگه! -زده به یه نفر؟ ازونا بعیده. -نه بابا اینا در ظاهر خوبن اینجوری نگاهشون نکن. و هر کلمه ای که گفته میشد مثل پتک رو سرش فرود میومد.ولی اون اصلا نگران اون حرف ها نبود.چیزی که اونو واقعا میترسوند....... -یکی زنگ بزنه اورژانسسسس