پشت فرمان ماشین چند لحظه ای نشستم و سرم را به شیشه تکیه دادم که ناگهان یادم آمد گوشی ام را روی تخته سنگ جا گذاشتم. در دلم فشی نثار خودم کردم و از ماشین پیاده شدم.
نزدیک تخته سنگ شدم و گوشی ام را برداشتم. خدا را شکر کردم که هنوز آنجا بود.
خواستم به سمت ماشین بازگردم که باز او را دیدم... اما او مرا نمیدید. پشت به من نشسته بود و با سگی صحبت میکرد.
×گائول میدونی میخوام برم سئول اما دلم نمیاد تو و بچه های خانه سبز رو تنها بزارم. آجوما همیشه بخاطر منحصر به فرد بودنم بهم اهمیت میداد و واقعا برام زحمت کشید اونم وقتی که هیچ کس رو نداشتم. نمیتونم تنهاش بزارم و دیگه کمک دستش برای بزرگ کردن بچه های خانه سبز نباشم. دلم میخواد برم همون دانشگاهی که اون دختره میره... شاید بتونم بیشتر ببینمش اما نمیتونم شماها رو تنها بزارم...
بلند شد و ایستاد و به غروب دل نشین دریا نگاه کرد و غبار غم درونش را همه جا پاشید.
× خدا کمکم کرد و منو به اینجا رسوند و نزاشت تنها باشم مسلما نمیزاره چیزی که توی دلمه رو هم از دست بدم...
بیا بریم گائول... دیگه جلوی پام هی نیا... بخاطر شماها و اون بچه ها از اینجا نمیرم...
دیگر نماندم و سریع از آنجا دور شدم. مگر چقدر مرا میشناخت که بخاطر اینگونه به تلاطم افتاده بود؟...
تا خود خانه به او فکر کردم. نگاه اولش به یادم افتاد. گویی میخواست فکرم را مشغول کند که کرده بود و همین شد که حتی فردا و آخر هفته را هم بی دلیل و بدون اینکه متوجه باشم پیش او بودم... مرا میدید و سر صحبت را باز میکرد. گرم نمیگرفتم چون درست نمیشناختمش اما چیزی همش مرا به سمت او هل میداد انگار که با خدا معامله ی بزرگی کرده بود که اینقدر هوایش را داشت و این را به چشم میدیدم که حتی سگ های هار هم کنار پایش آرام مینشستند؛ چه برسد به من که ناخودآگاه به سمت او کشیده میشدم و جذب حتی سلامی که میگفت، میشدم.