متوجه حالم نبودم که در آرام باز شد و جونگ سونگ در چهارچوب در نمایان شد.
بعداز نگاهی که به من و هیسونگ انداخت، به سمتم آمد و لبخند کوتاهی به رویم زد و حوله ای به دستم داد.
×شرمنده دیر شد واقعا یه لحظه کار پیش اومد. الانم اگه بد موقع اومدم متاسفم ولی هیسونگ هیونگ گوشیت رو پایین جا گذاشته بودی و چندبار هم زنگ خورد بخاطر همون گفتم برات بیارم. دیگه میرم... شما راحت باشید.
+مشکلی نیس ممنون... حرفامون تموم شد... تلفن هم فکر میکنم برادرم بوده و دیگه باید برم، فقط اومده بودم یه سر بزنم و زود برم. ممنون بابت دعوتت. امیداورم بتونم جبران کنم.
×شما خیلی وقت پیش جبران کردی. ممنون از اینکه اومدی.
هیسونگ نگاهی به من که گنگ به حوله در دستم خیره شده بودم، کرد و دستی به شانه ام زد و از من خداحافظی کرد و بعد دست دادن با جونگ سونگ از اتاق خارج شد.
×حالت خوبه؟
نگاهی به چشمان مضطرب جونگ سونگ انداختم که برای اینکه بیشتر از این نگران نشود لبخندی زدم و لبه تختش نشستم.
_اره خوبم...ممنون که آوردی.
×اما فکر نکنم الان دیگه زیاد لازم داشته باشی لباست که خشک شده صورتت هم که خوبه فقط فکر کنم لازم باشه یکم صورتت رو تمیز کنی چون یکم از ریمل هات ریخته..
_اونو درستش میکنم الان. میتونم از سرویست استفاده کنم؟
×حتما...من جلو درم.کارت تموم شد بیا باهم بریم.
_باشه زود میام...
جونگ سونگ که از اتاق خارج شد به سمت دستشویی هجوم بردم.
به قیافه ام در آینه زل زدم و صورتم از از آن آشفتگی درآوردم و دوباره به سمت بیرون رفتم که با یادآوری حرف های هیسونگ تنم روی ویبره رفت.
هرگز فکرش را هم نمیکردم هیسونگ این حرف را به من بزند. خوب میدانستم تحمل یک عشق دیگر را ندارم و این کار سرانجامی نخواهد داشت اما نگاه های جدی هیسونگ و حرف هایش دلم را به سمتِ تبِ خواستنِ عشق، سوق میداد؛ چیزی که از آن بیش از هر چیزی فراری بودم.
با جونگ سونگ که پایین رفتیم و در کنار بچه ها قرار گرفتم دیگر چیزی نفهمیدم...نه از شوخی های بچه ها و نه از بقیه مهمانی...فقط به این فکر میکردم که از این به بعد چگونه با هیسونگ روبه رو شوم و از حرف های او باید چگونه برداشت کنم.
آیا واقعا میتوانم بار دیگر عشق را وارد زندگی پر پیچ و خم خود کنم؟