سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
۱۳۹۷/۰۵/۲۶
به نام خدا
آرش از دیوار مدرسه بالا اومد و به رسول گفت : رسول اون ترانه نیست ارژنگ دویه بچسپ به پاچش. رسول : تو ارژنگی تو ارژنگییی عوضی دختر نما ... این صحنه برای افراد زیر 100 سال مناسب نباشد چون من نمیتونم این صحنه رو طراحی کنم از تخیلتون استفاده کنین و صحنه مبارزه رو برای خودتون خلق کنین ..... همین گونه که ارژنگ و رسول با هم نبرد میکردند دخترای مدرسه که حیران و سرگشته نمیدونستن چی کار کنن از آرش پرسیدن که از کجا فهمیدی اون ارژنگه ؟؟
آرش : جونم براتون بگه که ما اینیم دیگه با یه نگاه آدما رو شناسایی میکنم. رسول یه وقت ارژنگ رو نکشی زنده نگهش دار .
رسول: آرش باید بریم سراغ دیو سفید .... یه دفعه مدیر مدرسه اومد و گفت: شما یالغوز ها تو مدرسه من چی کار میکنین برین بیرون همین حالا ...رستم اومد داخل و گفت : خانوم محترم ما برای بازدید اومدیم این دو نفر کارشناس های جوان شرکت ما هستن من خودم کل مدرسه رو با داستان های دل انگیز سرگرم میکنم تا این دو نفر به کارشون برسن .
و این گونه بود که یک نبرد حماسی بین دیو سفید و این دو سیاه لشکر به ارمغان انجامید .خودم نفهمیدم چی گفتم حالا بگذریم.
رسول : بیا بیرون دیو پاستوریزه سفید خخخخ .آرش : میدونستی چرا بهش میگن دیو سفید ؟ رسول : نه خب بگو . آرش : چون از بس خوشگل و گوگولیه خخخخخخخخ رسول :خخخخخخ هههههه خیلی خوب دیگه بسه .
یه دفعه دیو سفید از غار اومد بیرون با 4 متر قد یه سنگ آسیاب هم قد خودش .
رسول : میدونستی نقطه ضعف یه دیو چیه ؟ دیو سفید گفت : اره میدونم ما خیلی اخمقیم من از این دنیا متنفرم هیچ کی منو دوست نداره گریه گریه گریه .....
آرش : آخییی عجب دیو دل نازکی هستی بیا یه کاری بکنیم تو پادشاه و افرادش رو آزاد کن ما هم با تو دوست میشیم . دیو سفید : جون من راست میگی ممنونم ارباب بغل
رسول : ستون فقراتم له شد .آرش: خب حالا پادشاه رو آزاد میکنیم . پادشاه کیکاووس : فرزندانم شما مرا نجات دادید من به شما مدیون هستم با من به قصر بیایید تا به شما پاداش ببخشم تا آخر عمر زندگی خوبی داشته باشید .
رسول : نه من از پادشاها کلا خوشم نمیاد من نیستم . آرش گردن رسول رو میگیره و میگه : دیوانه بهمون طلا میده این جوری پول دار میشیم بعد تو میتونی زن بگیری و ادامه داستانت رو بنویسی . رسول : باشه بریم ولی دل من بهم میگه این کارو نکن . آرش : از کی تا حالا دل تو زبون در آورده .