*فقط ستاره ها میدرخشند*
با صدای شنیدن اساماس گوشی دست از بررسی چهره ام برداشتم. هیسونگ بود که جواب تبریک سال نو ام را داده بود:
"وجود سال نو یعنی بهانه ای برای شروع زندگی جدید...سال جدید پر از بهانه خواهد بود... بهانه هایی از جنس تازگی...برایت بهانه هایی سرشار از محبت و شادابی آرزو میکنم که ستاره ی امسال تو خواهی بود"
لبخند بر لبانم نشست. از هر فرصتی برای انرژی بخشیدن و امید دادن بهم استفاده میکرد.انگار در وجودش امیدوارانه زندگی کردن نقش بسته بود و این حس خوب را به من نیز منتقل میکرد.
برایش از امشب گفتم که به مهمانی خانواده پارک میروم و او نیز از برادرش گفت که او را سرگرم کرده و زمان از دستش در رفته است.
لبخندی محزون روی لبانم شکل گرفت. ته دلم احساس تهی بودن داشتم و نبودش در خانه اینقدر پررنگ بود که دل تنگ او شده بودم.
بعداز صحبت های طولانی با هیسونگ، قصد رفتن کردم.
لباسم را برانداز کردم و به چهره ام نگاهی انداختم. آرایش ملیحی روی صورتم نشانده بودم که چهره مهربون و شادابم را چند برابر گیرا تر کرده بود.لبخندی به خودم در آینه زدم و دستی به دامن لباسم که تا زانو بود کشیدم و بعداز پوشیدن کفش های پاشنه دارم به سمت اتاق نیکی رفتم.
در اتاقش را که باز کردم با طوفانی از بوی عطر مواجه شدم. از روی غیض بینی ام را گرفتم و چشمانم را ریز کردم و با لحن مسخره و انزجار مانندی گفتم:
_اون پیف پاف رو قطع کن تا عین مگس جسد نشدی رو زمین...
نگاه گیج نیکی به قیافه من افتاد و بعد از چند ثانیه لبخندی زد و با ابرو های بالا رفته گفت:
×من که راضیم...فکر کنم تو داری جسد میشی فعلا خانوم...
_مگس هم خودتی...
×چیزی که عوض داره گله نداره خانوم... بعد ابرویی بالا انداخت و یقه پیرهن سفیدش را درست کرد و به سمتم آمد.
تنه ای کوچیک بهم زد و از کنارم رد شد.
×بیا تا جسد نشدی...
بچه پرو...دارم برات...
پشت سرش راه میرفتم و خرامان خرامان از پله ها پایین میرفتم.از پشت به شانه های پهن و پاهای کشیده اش نگاه کردم. نیکی زیادی خوشتیپ و توی چشم بود. شاید جلو رویش نمیگفتم ولی به برادرم افتخار میکردم. او خیلی برادرانه هوایم را داشت...