سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
در امتداد سنگ‌های خاموش و خزه‌پوشِ ساحل، جایی که زمین هنوز دل از دریا نبریده، ایستاده بود. نه برای عکس گرفتن، نه برای دیده شدن، بلکه انگار آمده بود تا خودش را، روحش را، چیزی از عمق دلش را، به دریا بسپارد.
سونگکوان؛پسر نسیم در آن لحظه چیزی بیشتر از یک آدم بود ،او تکه‌ای از همان منظره شده بود گم‌شده‌ای که بالاخره به خانه برگشته باشد.

باد آرام می‌وزید و صدایش، شبیه لالاییِ جهان، در گوشش می‌پیچید. او سرش را بالا گرفته بود؛ نه به نشانه‌ی غرور، بلکه انگار داشت گوش می‌داد… به حرف‌های آسمان، به زمزمه‌ی باد، یا شاید به نجوای آن گوشه‌ای از قلبش که همیشه ساکت‌تر از بقیه حرف می‌زند.

در چشمانش سکوت بود، اما در دلش هزار حرف ناگفته… شاید سال‌ها تلاش کرده بود که با کلمات بگویدشان، اما امروز، با فقط یک ایستادن، یک نگاه، به همه‌ی آن حرف‌ها معنا داده بود.

لباسش از باد سنگین شده بود، کفش‌هایش از موج خیس، اما خودش سبک‌تر از همیشه. آدمی که با خودش به صلح رسیده باشد، همین شکلی‌ست. ساده، ساکت، و عمیق.

دریا شنونده‌ی خوبی‌ست و پسر نسیم، آن روز، چیزی از ته جانش را به دریا گفت نه با زبان، نه با صدا، بلکه با بودنش با ماندنش. با آرام ایستادنش در برابر عظمت آن پهنه‌ی بی‌انتها.

شاید توی دلت بپرسی: «چی توی سرش می‌گذشت؟»
اما جواب ساده‌ست: نه اندوه بود، نه شادی مطلق. فقط یک حس…
حسی شبیه نفس عمیق بعد از گریه، شبیه لبخند نصفه‌نیمه وقتی یه غروب زیبا رو می‌بینی، شبیه رهایی.
اون لحظه، سونگکوان نه به دیروز فکر می‌کرد، نه به فردا.
اون فقط بود.
در همان لحظه، در همان جای جهان، جایی بین ابرها و امواج.

و اگر روزی دلت گرفت، اگر خواستی دوباره با خودت آشتی کنی، با کفش‌های خیست قدم بزن روی همین سنگ‌های لغزنده. رو به دریا بایست. چشماتو ببند. و بذار نسیم، داستان پسر نسیم رو برات زمزمه کنه…