*به وقت قرار ملاقات منو تو*
زمان حال...
دقیق هشت ماه و هجده روز از آشنایی منو هیسونگ میگذرد و دقیق یکسال از رفتن تو...
گذر زمان در نبود تو چه سخت بود. در تمام ثانیه هایش، سال های جوانی ام را گذراندم؛ در اوج جوانی، پیر شدم... نابود شدم...
شاید الان به لطف فرشته نجاتم، درد نبودت در زندگیم، کمتر شده باشد، اما حضورت همچنان بر در دیوار قلبم دست نوازش میکشد.
خاطره های شیرینمان را با هیسونگ یادآور میشوم و نقش لبخند بر تلخی نبودت میبندم. شاید کم کم داشتم از هیسونگ یاد میگرفتم که لبخند به خاطره هایمان، چه تلخ چه شیرین، مرا از زبانه های آتش غم جانسوز تو رهایی میبخشد.
سرم حسابی با درس و دانشگاه گرم شده و حتی دیدار هایم با هیسونگ به اندازه خوردن یک غذا یا قرص خوردن، شده بود؛ اما هنوز گرمای محبتش به اندازه ی همان روز های اول بود.
خلاصه حرف هایمان در این مدت به این ختم میشد که از اینجای کار، خاطرات گذشته را دیگر برای گذشته و جهت یادآوری برای لبخندی دیگر نگه دارم و هدفم را برای آینده ی زیباتر بگذارم...
در واقع تمامی این حرف ها بازی با کلمات بود و هیسونگ با آن لحن القا کننده اش میخواست یادم بدهد زندگی کردن بدون تو را... اینکه درک کنم که تو دیگر برای من و از آن من نیستی. حتی کلمات زیبا چیده شده ی حرف های هیسونگ هم با گذشت این همه زمان، برایم تلخ بود؛ و تلخ تر از آن کاری بود که باید در شروع برای پایان دادن تو انجام میدادم...
برای همین الان اینجا هستم. روبهروی تو... سردی هوا لرز برتنم میاندازد... نه... شاید سردی اولین حضورم در اینجا آن هم بعد یکسال رعشه بر تنم انداخته بود.
لمس دست هایت دیگر برای من نبود. نوازش صورتت دیگر جزء ای از برنامه هر روزم نبود... اما نامرد... تمیز کردن غبار روی سنگ قبرت هم کار من نبود...
چقدر سخت بود ملاقات دوباره ی ما؛ و چه سخت تر که در این ملاقات برای اولین بار شروع کننده بحث تو نبودی... نمیدانم ترسیده بودم از تنهایی یا نه... ترسیدن از اینکه میخواهم بدون تو و بدون فکر به تو، به آینده بروم.
اطراف را نگاه کردم. انگار میخواستم مطمئن شوم کسی برای حمایتم وجود دارد. دنبال او بودم؛ دنبال کسی که از من به من نزدیک تر بود و میدانست حضورش را لازم دارم.
وقتی چشم هایش را در پشت درخت بید، که در دورترین نقطه قبرستان بود، یافتم؛ نفس آسوده ای کشیدم و دوباره به سمتت برگشتم.