... دقایقی بعد ماشین آن ها آمد و ایستاد. ابراهیم و رضا پیاده شدند.بچه ها خوشحال دورشان جمع شدند و روبوسی کردند. یکی از بچه ها پرسید:آقا ابرام، جواد کجاست؟! یک لحظه همه ساکت شدند.ابراهیم مکثی کرد،در حالی که بغض کرده بود گفت:جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشین نگاه کرد. یک نفر آنجا دراز کشیده بود.روی بدنش هم پتو قرار داشت! سکوتی کل بچه ها را گرفته بود. ابراهیم ادامه داد: جواد ... جواد! یک دفعه اشک از چشمانش جاری شد. چند نفر از بچه ها با گریه داد زدند:جواد،جواد! و به سمت عقب ماشین رفتند! همینطور که بقیه هم گریه می کردند،یکدفعه جواد از خواب پرید! نشست و گفت:چی،چی شده!؟ ;-) جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه کرد. بچه ها با چهره هایی اشک آلود و عصبانی به دنبال ابراهیم می گشتند.اما ابراهیم سریع رفته بود داخل ساختمان!