*هیچ کس از آینده خبر ندارد...*
بعداز خروج از دانشگاه، به سمت فروشگاه نزدیک دانشگاه رفتم تا کمی خرید کنم. امشب بعد از یک هفته قرار بود او را ببینم.
یک هفته از آن مهمانی میگذرد و دقیقا یک هفته بود که تمام ذهنم درگیر این بود که باید چه کاری انجام دهم و دنباله رویِ چه چیزی باشم؛ تا اینکه دیشب پیامی از هیسونگ دریافت کردم که قصد دارد امشب به همراه برادرش برای شام به خانهی ما بیاید.
دلم میخواست برای مهمان باارزش و جدیدمان سنگ تمام بزارم؛ اما از شانس بدم مادر یک هفته ای به سفر با دوستانش رفته و امشب دست تنها باید همه کار هارا انجام دهم، چون امیدی به نیکی برای همراهی کردن نیست.
در فروشگاه نگاهی به مواد غذایی انداختم. باید چه چیزی برمیداشتم و سوال اصلی اینجا بود... اصلا چه چیزی باید درست میکردم تا به مذاق مهمان خاصمان خوش بیاید. نمیدانستم که درست است به هیسونگ زنگ بزنم و از او در مورد غذای مورد علاقه برادرش سوال کنم یا نه...
سرانجام گوشی که در دستم به لرزش درآمد، مرا از افکارم بیرون کشید.
جونگ سونگ بود...
_وسط افکار مهم من زنگ زدی آقا... امیداورم دلیل خوبی داشته باشی وگرنه کلتو میکَنَم.
×دلیل از این مهمتر که کیف پولت رو توی کافه تریای دانشگاه جا گذاشتی؟
چشمانم گرد شد و سریع نگاهی به داخل کیفم انداختم. آه خدای بزرگ... تا چه حد حواس پرتتت؟؟؟
محکم بر پیشانی ام کوباندم و آرام در پشت گوشی گفتم:
_قبل از اینکه اون پیشی بفهمه و مضحکه خاص و عامم کنه کیفو بردار بیار فروشگاه نزدیک دانشگاه که اومدم خرید کنم...
جونگ سونگ تک خنده ای کرد و صدایش را آرام کرد و گفت:
×تو چرا آروم حرف میزنی؟ اگه جونگوون هم اینجا باشه بازم نمیشنوه...این منم که باید آروم حرف بزنم باهوش خانوم...
_خب حالا از من ایراد نگیر...آروم گفتم تا اینایی که اینجان نشنون تا فکر کنن دیوونم که بدون پول اومدم خرید...
×باشه نزن... تا تو یه چرخی توی فروشگاه بزنی و وسایل مورد نیازت رو برداری من زودی میرسم...