×البته اومدم دنبالت ولی خب اینقدر اوضاعم بد بود که همه چیز رو بد برداشت کردم وقتی تو و هیسونگ رو دیدم و برگشتم. چون نمیخواستم شکستنم رو کسی ببینه...حتی تو!!
محکم بغلش کردم که جا خورد. دانه های درشت اشک هایم بر پیراهن مشکی اش نشست که نگران تکانی خورد و گفت:
×میون وو؟ گریه میکنی؟ دختره خنگ چرا اینجوری میکنی؟
_من شکستمت جونگ سونگ... تویی که همیشه دردام رو ترمیم میکردی رو شکستم...باعث شدم قلبت بشکنه و بلرزه... من باهات چیکار کردم؟
با لبخند مرا از خودش جدا کرد و دست بر زیر چشمانم کشید و مهربانانه نگاهم کرد و گفت:
× تو باهام بهترین کار دنیا رو کردی. منو به یه عشق قوی و پاک دعوت کردی. عشقی که کنارت با اینکه خودت خبر نداشتی، خیلی لذت بخش بود و چقدر میخوام که دوتایی از این حس ناب لذت ببریم...
نگاهی خجالت زده به چشمان شاداب شده اش انداختم که رنگ شیطنت گرفت و ادامه داد:
×ضمنا فکر میکنی اولین باره میزنی قلبمو میشکونی؟ اینکه کار همیشته...
_یااا...
مشتی نثار سینه اش کردم که از درد چشم هایش را بست و تک خنده ای کرد.
×از وقتی اومدی دنبالم مدام داری میزنیا بخدا کبود شدم از درد. زورت خیلی زیاد شده
_چرت نگو کجا محکم زدم؟ تو زیادی لوس شدی...
×میخوای ببینی چیکار کردی؟
_اره اصلا میخوام ببی....هییییییییییییییییی
نگاهی به چشمان شرارت بارش انداختم و از شرم سرخ شدم و مشت دیگری به سینه اش زدم که قدمی به عقب رفت.