داستان عشق رسول قسمت 6
به نام خدا
و این گونه بود که آنان به کلبه ای رسیدند که در کنارش رودی قرار داشت رستم پرید رفت آب بخوره یهو چشش افتاد به یک بانوی زیبا افتاد تو حوضش منم دویدم رفتم به رستم گفتم : عموئه رستم....رستم گفت: چه چشمی چه لبی عجب رخی چه خوب در دل من نشستی نشستی از اول تا آخ........ رسول : رستم خجالت بکش 60 سالته تازه گول خوشگلیشو نخور همش آرایشه ابروهاش رو که برداشته گونه هاش رو هم که بوتاکس کرده دماغشم که عمل کرده رژ لب و سفید کننده هم که از سر و روش میبره باور نداری یه ظرف آب بریز روش شبیه جادوگرها میشه (با ظرف یه پیاله آب ریخت رو خانومه ) خانومه یه دفعه یه جیغ شیطانی زد و قیافه واقعیش رو نشون داد. رسول:0___0 واقعا جادوگر بود؟ رخش دوباره هار شد جادوگر رو لگد مال کرد .منم به رستم گفتم : به جای رستم پهلوان سوار بر رخش باید مینوشتن رستم منحرف سوار بر رخش پهلوان.
همین طور که داشتیم میرفتیم رسیدیم به یه دیو که آشنا میزد.رستم : رسیدیم به خان 5 . دیوه یهو پرید جلو و گفت: من اولادم ییییییییییییییی یخیخیخ یخیخخخخخییییی . رسول: این که آرشه .آرش گفت : یعنی اینقدر تابلوئه .گفتم آرش چند قسمت نبودی دلم برات تنگید چی شد اومدی تو شاهنامه ؟
آرش:هیییییییییییییی از دست بی کاری فردوسی اس ام اس داد اولاد دیو مریض شده بیا به جاش بازی کن پول خوبی بهت میدم منم گفتم OK و الانم پیش شمام در خدمتم
و این گونه بود که آرش دیو هم به این 3 اذافه شد و با هم گروه 1-5 رو تشکیل دادن و به سمت قلعه دیو سپید رفتند .......................... ادامه دارد
دیروز تو ج ح گفتن تو یه روز 2 تا داستان بگو منم گفتم تقدیم به همون کسی که بهم گفت :)
نظرات (۱۹)