رمان برایم حرف بزن (SPEAK FOR ME) پارت سوم
به درختان سر به فلک کشیده مقابلم خیره شدم. آیا باید ادامه میدادم؟ آیا باید از این مرحله هم عبور میکردم؟ تا چه حد میرفتم تا دور شوم از تمام این بی محبتی ها؟دیگر تا چه حد باید میایستادیم و به رقص مرگ آرزوهایم نگاه میکردم؟
به راه افتادم. رفتم به جایی که نمیدانستم کجاست...
صدای زوزه های گرگ، دلنشین تر از صدای رذل های آرزوکش است.
نور ماه را دنبال میکردم؛انگار راهنمایم در این شب تار شده بود. راهنمای مسیری ناآشنا در دل این جنگل خوفناک.
صدای شکستن شاخه ای به گوشم رسید و هنگامی که برگشتم انگار نور ماه را دیگر نمیدیدم و دیدگانم تاریک شد و فقط دو چشم درخشان بود که سرکشانه و وحشیانه تماشایم میکرد.
این دردناک ترین چیزی بود که انتظارش را هرگز نداشتم...
"یعنی همینجا به این شکل قراره بیام پیشت؟ به دردناک ترین شکل ممکن؟"
صدای خرناسه هایش لرز بر تن بی رمقم انداخت و نگاهم پر از درد شد...
قرار نبود آخرش اینقدر دردناک باشه...
تمام خواسته ام از خدا بعد این همه زندکی پر از درد، یه مرگ راحت بود؛ سرانجام آخرین تلاشم را به کار گرفتم تا از این مرگ دردناک بگریزم و تمام توانم در پاهایم جمع شد و خودم را در حال دویدن دیدم.
سینه ام دردناک شده بود و به خس خس افتاده بودم اما باز هم نمی ایستادم.
شاید در حد یه ثانیه به عقب نگاه کردم که با گیر کردن پایم تعادلم را از دست دادم و از بلندی به سمت پایین قل خوردم و در آخر، در عمق دره پرتاب شدم.
درد عمیقی در پای چپم و پشت سرم حس کردم.
دیگر نمیدیدم...اشکی از چشمانم قل خورد و به زمین افتاد...
"خداروشکر...این مرگ، درد کمتری داره..."
نظرات (۲۷)