در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان Roza قسمت ۱۵

۶ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

* چشمهامو‌که باز کردم ،‌ دختری با موهای سبز تیره و چشمانی سبز روشن…که با نگرانی نگاهم میکرد، دیدم … خواستم بپرسم کی هستی ، که‌ چشمم به ماری که‌ به دسته ای از موهاش پیچیده شده بود و انتهای موهاش که به شکل سرهای کوچک مار بودند، افتاد ،
توی رختخوابی که توش دراز کشیده بودم ، نشستم و با تعجب گفتم‌: ناروسه ؟ !… خودتی؟ … چطور اینجایی؟
* ناروسه که روی دو زانوش کنارم نشسته بود کمی روی پاهاش جابجا شد ، و بعد نفس راحتی کشید و گفت : چرا همچین کار احمقانه ای کردی ؟… اگه میتوری همراهت نبود ، ممکن بود جونت رو از دست بدی!
-R- سایو چیشد؟
-n- سایو ؟! …‌کی هست ؟
- R- آه … درسته شاید تو نمیشناسیش … ولی تا جاییکه یادمه ، آزادت کرده بودم نه؟
-n- چی؟ … من فقط کمکت کردم …
*به اطرافم نگاه کردم و از سنتی بودن اتاق در حالیکه حیرت کرده بودم ، گفتم : میتوری - سان … حالا کجاست ؟

* ناروسه کمی خودشو عقب کشید … و بعد با نگرانی گفت : رفت
… من هم نتونستم مانعش بشم … اون فقط به حرف توئه
… تو باید جلوشو بگیری ! … نه اینکه باهش همراهی کنی ! اینطوری‌ همه ما تو دردسر می افتیم
-R- میتوری- سان ؟ ! … داری در مورد میتوری -سان حرف میزنی ؟ ناروسه!
* ناروسه یهو دستشو روی پیشونیم گذاشت بعد دستشو پایین اورد و گفت : کارالا ، به خودت بیا … تب که نداری پس چرا این شکلی حرف میزنی؟ ، چرا میگی میتوری -سان؟ !
-R-مگه چه اشکالی داره؟ ! … کارالا کیه؟
* یدفعه با صدای مرد جوانی که سایه اش از پشت در مشخص بود ، تکانی خوردم و پاهامو از زانو جمع کردم
- میتونم بیام داخل؟
ادامه نظرات

نظرات (۶)

Loading...

توضیحات

داستان Roza قسمت ۱۵

۱۶ لایک
۶ نظر

* چشمهامو‌که باز کردم ،‌ دختری با موهای سبز تیره و چشمانی سبز روشن…که با نگرانی نگاهم میکرد، دیدم … خواستم بپرسم کی هستی ، که‌ چشمم به ماری که‌ به دسته ای از موهاش پیچیده شده بود و انتهای موهاش که به شکل سرهای کوچک مار بودند، افتاد ،
توی رختخوابی که توش دراز کشیده بودم ، نشستم و با تعجب گفتم‌: ناروسه ؟ !… خودتی؟ … چطور اینجایی؟
* ناروسه که روی دو زانوش کنارم نشسته بود کمی روی پاهاش جابجا شد ، و بعد نفس راحتی کشید و گفت : چرا همچین کار احمقانه ای کردی ؟… اگه میتوری همراهت نبود ، ممکن بود جونت رو از دست بدی!
-R- سایو چیشد؟
-n- سایو ؟! …‌کی هست ؟
- R- آه … درسته شاید تو نمیشناسیش … ولی تا جاییکه یادمه ، آزادت کرده بودم نه؟
-n- چی؟ … من فقط کمکت کردم …
*به اطرافم نگاه کردم و از سنتی بودن اتاق در حالیکه حیرت کرده بودم ، گفتم : میتوری - سان … حالا کجاست ؟

* ناروسه کمی خودشو عقب کشید … و بعد با نگرانی گفت : رفت
… من هم نتونستم مانعش بشم … اون فقط به حرف توئه
… تو باید جلوشو بگیری ! … نه اینکه باهش همراهی کنی ! اینطوری‌ همه ما تو دردسر می افتیم
-R- میتوری- سان ؟ ! … داری در مورد میتوری -سان حرف میزنی ؟ ناروسه!
* ناروسه یهو دستشو روی پیشونیم گذاشت بعد دستشو پایین اورد و گفت : کارالا ، به خودت بیا … تب که نداری پس چرا این شکلی حرف میزنی؟ ، چرا میگی میتوری -سان؟ !
-R-مگه چه اشکالی داره؟ ! … کارالا کیه؟
* یدفعه با صدای مرد جوانی که سایه اش از پشت در مشخص بود ، تکانی خوردم و پاهامو از زانو جمع کردم
- میتونم بیام داخل؟
ادامه نظرات