در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان گرگ سفید پارت 9

Vampire ( بسته شد)
Vampire ( بسته شد)

نایت گفت اون شیطان میخواد قدرت ارواح رو جذب کنه تا شکست ناپذیر بشه ما زیاد وقت نداریم چیزی تا زمستان نمونده گرگینه پرسید تو زمستان قراره اتفاقی بیفته نایت گفت اره تو زمستان فاصله ی بین دنیای مردگان و زنده ها به حداقل خودش میرسه صبح نایت نامه ای مینویسه و به پاز پرنده ای میبنده و میفرسته گرگینه گفت این چیه ؟ نایت گفت ما باید دنبال پیرزن بیرم بخواطر همین از مسیر دور میشیم به الف ها نامه زدم که بگم ما دیرمیرسیم اها یادم رفت سومین جنگجو الف هست داره با ارتش به اونجا میره اسمش میرا هست خب بریم اونا با سرعت دویدن بعد از چند روز دویدن تونستن به کلبه برسن گرگینه دوباره اون دختر رو دید دختره گفت خواهش میکنم برادرم رو پیدا کن من میترسم بعد باز غیب شد نایت به گرگینه زد و گفت خوبی ؟؟ گرگینه جواب داد نمیدونم اون دختر کیه ولی بعضی وقت ها میبینمش نایت گفت شاید اون پیر زن بدونه اونا وارد کلبه شدن پیر زن داشت روی اوجاق غذا درست میکرد و گفت خوش حالم که اومدین به این پیرزن سر بزنید اونا خواستن حرف بزنند که گفت بشینید بعد غذا حرف میزنیم اونا غذا رو تموم کردن گرگینه گفت شما کی هستید پیر زن گفت منم مثل تو خیلی وقت هست که اسمی ندارم ولی بهم میگن جادوگر نابینا ازت خواستم بیایی اینجا تا داستان زندگیم رو برات بگم

ممنون که میخونید

نظرات (۸)

Loading...

توضیحات

رمان گرگ سفید پارت 9

۱۱ لایک
۸ نظر

نایت گفت اون شیطان میخواد قدرت ارواح رو جذب کنه تا شکست ناپذیر بشه ما زیاد وقت نداریم چیزی تا زمستان نمونده گرگینه پرسید تو زمستان قراره اتفاقی بیفته نایت گفت اره تو زمستان فاصله ی بین دنیای مردگان و زنده ها به حداقل خودش میرسه صبح نایت نامه ای مینویسه و به پاز پرنده ای میبنده و میفرسته گرگینه گفت این چیه ؟ نایت گفت ما باید دنبال پیرزن بیرم بخواطر همین از مسیر دور میشیم به الف ها نامه زدم که بگم ما دیرمیرسیم اها یادم رفت سومین جنگجو الف هست داره با ارتش به اونجا میره اسمش میرا هست خب بریم اونا با سرعت دویدن بعد از چند روز دویدن تونستن به کلبه برسن گرگینه دوباره اون دختر رو دید دختره گفت خواهش میکنم برادرم رو پیدا کن من میترسم بعد باز غیب شد نایت به گرگینه زد و گفت خوبی ؟؟ گرگینه جواب داد نمیدونم اون دختر کیه ولی بعضی وقت ها میبینمش نایت گفت شاید اون پیر زن بدونه اونا وارد کلبه شدن پیر زن داشت روی اوجاق غذا درست میکرد و گفت خوش حالم که اومدین به این پیرزن سر بزنید اونا خواستن حرف بزنند که گفت بشینید بعد غذا حرف میزنیم اونا غذا رو تموم کردن گرگینه گفت شما کی هستید پیر زن گفت منم مثل تو خیلی وقت هست که اسمی ندارم ولی بهم میگن جادوگر نابینا ازت خواستم بیایی اینجا تا داستان زندگیم رو برات بگم

ممنون که میخونید