رمان THE EDICTION
پارت دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد)
بنظرم او چهره بسیار زیبایی داشت که خیلی از دختران برایش سر و دست میشکستند؛ اما گیر منی افتاده بود که حوصله هیچ کس حتی خودم را هم نداشتم. حرفی نزدم چون در این مدت به غیر از نیش و کنایه چیزی از حرف های من عایدش نشده بود. پوفی کرد و مانند خودم به چشمانم زل زد...
+باز خوبه پیشرفت خوبی بوده با نیش و کنایه جوابمو ندادی بیا بریم. بیا بریم که اگه به تو باشه باز میشینی زل میزنی به در و دیوار...
پشتم رفت و فشار ضعیفی به کمرم داد و باعث حرکتم شد. به در نرسیده بودیم که با شدت باز شده و نیکی با چهره بی حوصله در چهارچوب نمایان شد
×ای بابا هیسونگ اینجایی گوشیت خودشو کشت بیا رو ببین کیه
هیسونگ نگاهی به من کرد و با اشاره دست به نیکی گفت:
+ بیا پس میون وو رو ببر پایین ناهار بخوره من الان برمیگردم...
بعد از خروجش از اتاق نیکی به کنارم آمد و دستی به گردنم انداخت مرا را به سوی پله ها برد
× خب چه خبر از خواهر گلم؟
نگاهی به چهره شادابش کردم. شاداب که چه عرض کنم...طبق معمول چهره شادابی به خود گرفته بود. توی این خانه خیلی وقت بود که لبخند واقعی از میان ما رفته بود...
_ من گشنم نیس تو برو ناهار بخور
× شرمنده اخلاق گندتون ولی باید بیای بخوری وگرنه هیسونگ منو میکشه...
نگاه چپکی ای بهش انداختم. هیسونگ؟ در این خانه هیچ کس حتی صدای بلند او را نشنیده بود... این حرف او کمی اغراق آمیز بود.
نظرات (۲۳)