در حال بارگذاری ویدیو ...

Desiree Novel

ʀᴀʏʟᴀ -۵۴ / ۳۰

Desiree Novel _ Episode 3 She's Gone Part 9

ʀᴀʏʟᴀ
ʀᴀʏʟᴀ

خواست قطع کنه که با صدای تهیون دست نگه داشت:
_ به پسر عمه م میگم، بره دنبالش چطوره؟
_ جیمین؟ عالی میشه، اونا آخرین بار بچه که بودن هم و
دیدن.
تهیون خندید و با مهربونی گفت:
_ آره، خیلی خوب میشه... خانوم جئون بازم عذر میخوام
ازتون.
_ ایرادی نداره دخترم، فعال خدانگه دار.
تلفن رو قطع کرد و شماره ی تلفن خونه ی تهیونگ رو گرفت،
ساعت دوازده تا دو ظهر جیمین همیشه پیش تهیونگ بود.
اینکه براش ناهار ببره یکی از عادتاش شده بود، چند ثانیه
گذشته بود که جیمین تلفن رو برداشت:
_ بله؟
_ سالم پسر عمه... حالت خوبه؟
ممنون خوبم... تو حالت چطوره؟
_ بد نیستم... اممم تهیونگ اونجاست؟
_ آره اومدم خونه ی تهیونگ هیونگ... براش ناهار آوردم...
هیچوقت غذا نمیخوره...
_ آها... خب میتونی االن بری فرودگاه؟
_ برای چی؟
_ برادر سویون اومده، جونگکوک، یه ساعت دیگه پروازش
میشینه... جایی رو نمیشناسه، اگه بری به پیشوازش خوب
میشه.
_ باشه نونا حتما میرم.
تهیون که خیالش راحت شده بود، خداحافظی کوتاهی کرد و
تلفن رو قطع کرد. جیمین تلفن رو سر جاش گذاشت و به
آشپزخونه رفت، تهیونگ به کانتر تکیه داده بود و شیشه ی
مشروب خالی ای توی دستش بود.
هیونگ یه لحظه رفتم تلفن و جواب بدم...همه اش و
خوردی؟
با چشمهای خسته به چشمهای گرد جیمین زل زد:
_ جایی میخوای بری؟
_ برادر... اممم جونگکوک اومده سئول، مادرش ازم خواسته برم
دنبالش جایی رو نمیشناسه.
با شنیدن اسم جونگکوک برای لحظه ای قلبش به تپش افتاد،
پسری که سالها پیش خاطرات زیادی رو براش ساخته بود،
باالخره به شهر خودش برگشته بود اما انگار یکم دیر این کار و
کرده بود.
_ باشه... برو... ممنون بابت ناهار.
جیمین لبخند غمگینی زد و در حالی که کاله بافتش رو روی
سرش میذاشت گفت:
_ چقدرم که تو خوردی هیونگ.

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

Desiree Novel _ Episode 3 She's Gone Part 9

۵ لایک
۰ نظر

خواست قطع کنه که با صدای تهیون دست نگه داشت:
_ به پسر عمه م میگم، بره دنبالش چطوره؟
_ جیمین؟ عالی میشه، اونا آخرین بار بچه که بودن هم و
دیدن.
تهیون خندید و با مهربونی گفت:
_ آره، خیلی خوب میشه... خانوم جئون بازم عذر میخوام
ازتون.
_ ایرادی نداره دخترم، فعال خدانگه دار.
تلفن رو قطع کرد و شماره ی تلفن خونه ی تهیونگ رو گرفت،
ساعت دوازده تا دو ظهر جیمین همیشه پیش تهیونگ بود.
اینکه براش ناهار ببره یکی از عادتاش شده بود، چند ثانیه
گذشته بود که جیمین تلفن رو برداشت:
_ بله؟
_ سالم پسر عمه... حالت خوبه؟
ممنون خوبم... تو حالت چطوره؟
_ بد نیستم... اممم تهیونگ اونجاست؟
_ آره اومدم خونه ی تهیونگ هیونگ... براش ناهار آوردم...
هیچوقت غذا نمیخوره...
_ آها... خب میتونی االن بری فرودگاه؟
_ برای چی؟
_ برادر سویون اومده، جونگکوک، یه ساعت دیگه پروازش
میشینه... جایی رو نمیشناسه، اگه بری به پیشوازش خوب
میشه.
_ باشه نونا حتما میرم.
تهیون که خیالش راحت شده بود، خداحافظی کوتاهی کرد و
تلفن رو قطع کرد. جیمین تلفن رو سر جاش گذاشت و به
آشپزخونه رفت، تهیونگ به کانتر تکیه داده بود و شیشه ی
مشروب خالی ای توی دستش بود.
هیونگ یه لحظه رفتم تلفن و جواب بدم...همه اش و
خوردی؟
با چشمهای خسته به چشمهای گرد جیمین زل زد:
_ جایی میخوای بری؟
_ برادر... اممم جونگکوک اومده سئول، مادرش ازم خواسته برم
دنبالش جایی رو نمیشناسه.
با شنیدن اسم جونگکوک برای لحظه ای قلبش به تپش افتاد،
پسری که سالها پیش خاطرات زیادی رو براش ساخته بود،
باالخره به شهر خودش برگشته بود اما انگار یکم دیر این کار و
کرده بود.
_ باشه... برو... ممنون بابت ناهار.
جیمین لبخند غمگینی زد و در حالی که کاله بافتش رو روی
سرش میذاشت گفت:
_ چقدرم که تو خوردی هیونگ.