ــ تــاکــســیــک ــ
+رئیس!فرار کرده!
-دوباره؟
+بله..
-پس شماها کجا بودین؟استخدامتون نکردم که برای خودتون ول بگردین چند بار بهتون گفتم حواستون باشه؟!
+ببخشید قربان...
-بخشم؟سریعا پیداش کنین وگرنه سرتون رو از تنتون جدا میکنم!
+بله چشم!
ساعت از دوازده شب گذشته بود و پسرک با پاهای زخمی و تنی خسته در جنگل مه آلود و خطرناک سریعا میدوید و گه گاهی به پشت سرش نگاه میکرد،
ناگهان پایش به سنگی برخورد میکند و در چاله ای میافتد ولی افسوس که نایی برای بلند شدن ندارد،
ترس از بلعیده شدن توسط حیوانات جنگل و یا یخ زدن از سردی زیاد..
اما تنها نکته ی خوشحال کننده برایش این بود که هنوز پیدایش نکرده بودند!
بعد از چند بلند شد و دوباره با دستانی که زنجیر به آن آویخته شده است میدوید.
+قربان همه جا رو گشتیم اما پیداش نکردیم!
خشم درون مَرد بزرگ را در بر گرفته بود و تنها جرقه ای برایش کافی بود.
-جنگل رو چی؟گشتین؟
+ق..قربان هوا سرده ..جنگل هم تاریکه...بزارید صبح دنبالش میگردیم ...نمیتونه زیاد دور شده باشه!
-کله شق های بدردنخور!سریعا اماده شید منم همراهتون میام!
+اما رئیس!
-کافیه یه کلمه دیگه بگی تا یه گلوله خالی کنم توی مغزت!
مرد دستانش را مشت کرده بود و خون جلوی چشمانش را گرفته بود،بعد از چندی لباسش را پوشید و به راه افتاد.
(یک ساعت بعد)
اثری از پسرک نیست انگاری آب شده است و در زمین فرو رفته..
تا اینکه مَرد بزرگ به صخره ای رسید...
دید پسرک خوابیده.
نفسی تازه کرد و گفت:
-پس اینجایی!
پسرک که خودش را به خواب زده بود از ترس صدای مَرد بزرگ سریعا خود را عقب کشید و با آن چشمان تیله ای به مَرد نگاه کرد.
+چرا ولم نمیکنی؟از جونم چی میخوای؟
مرد چاقویش را درآورد و از روی ضامن برداشت و نوک تیز و برنده اش را زیر چانه ی پسرک گرفت.
-من حرفمو یه بار تکرار میکنم پسر...تو نمیتونی فرار کنی!حتی مجبور باشم تو قفس نگهت میدارم!
+چرا مگه چیکار کردم؟
-تو!یا مال منی یا مال خدا! انتخاب کن زنده بزارمت ؟یا بکشمت؟
حال داستان بین مرگ و زندگی است؛مردن ؟او زندگی میخواهد ولی زنده ماندن؟نه آن زندگی که او میخواهد!
__جئون نیکس؛(نوشته خودم)نظرتون؟
نظرات (۶)